#18_lovingbell
همین که گوشی رو گزاشتم روی دسته ی مبل صدای نوتیف پی ام بلا رو دیدم
گوشی رو برداشتم و اونو باز کردم:
"ادرستو برام بفرست"منظورش چیه؟ ، یعنی خب برای چی باید بهش بدم...؟
"میشه که سریع اینکارو بکنی ، باید یه چیزایی رو بهت بگم"
وقتی اینو دیدم ادرسو براش فرستادم و پرسیدم کارمهمت چیه ولی اف شده بود ۵ ، ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا بلا رسید دم در.
_چقدر زود رسیدی
*اره،خیابونا خلوت بود، همین حوالی بودم
_بیا تو
کنار رفتم و گزاشتم بلا بیاد تو و اونو به سمت هال هدایت کردم_خب حرف مهمت..؟
*عا خب اره...
_منم میخواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم
*خب تو اول بگو
_نه تو بگو تو میخواستی اول بگی
*بیا بحثو تموم کنیم ، میدونی که خودت باید اول بگی
نمیدونستم چجوری باید بگم دیگه صبرم تموم شده بود
_من مشکلی ندارم*چی؟
_مشکلی ندارم که منو ببوسی
*نمیفهمم چی میگی
_مگه نگفتی که کارایی بکنیم که قبلا میکردیم تا به یاد بیارم پس با خودم فکر کردم که...
خودم از این حرفی که زدم در حد انفجار تعجب کردم ولی چیزی بود که گفته بودم...
*خب..،عم، فکر نکنم یه بوسه ی کوتاه مشکلی برامون پیش بیاره(ای کصکشِ بلا *نویسنده)
د.ا.ن بلا
رفتم جلو چند ثانیه ای به هم خیره شدیم انگار چیزی بود که نمیزاشت چشمامونو از هم برداریم...
تو همون حالت رفتم جلوبا یکی از دستام صورتشو گرفتم و یه بوسه ی کوچیک رو لباش زدم..
یکم عقب تر رفتمچشمای خاکستریشو میدیدم که برق میزدن و منو وادار میکردن به اون بوسه ها ادامه بدم..
کمرشو گرفتم و اون به خودم نزدیک تر کردم و اینبار پشت سر هم لباهاشو با ولع میبوسیدم و الن هم همراهیم میکرد
دستم و بردم زیر لباسشو و بند سوتینشو باز کردم_بلا..فکر میکنم.....
با شنیدن صدای الن به خودم اومدم و رفتم کنار
*اره ، خب...نزاشت چیزی بگم چون چیزی برای گفتن نبود
از روی مبل بلند شد و به سمت پله هایی رفت که نمیدونم به کجا میخوردند..داشت تظاهر میکرد که هیچ اتفاق خاصی براش نیفتاده
ولی اون توی تظاهر کردن خیلی بد بود...
انگار سالها بود که همو میشناختیمبا اینکه میدونستم سارا نیست ولی بوسیدمش و این چیزی بود که من نمیتونستم کنترلش کنم.
* الن حالت خوبه؟
_عا اره اره من خوبم
*مطمئنی حالت خوبه؟
_اره، فقط باید برم دستشویی
مطمئنم که یه چیزیش شده
چقدر من احمقم، نباید اونکارو میکردم
رفتم به سمت دستشویی،جایی که الن رفت
نزدیک در که شدم صدای گریشو شنیدم
در رو باز کردم
چون الن پشت در بود در خورد بهش*چ..چرا داری گریه میکنی؟
با دستش اشکاشو پاک کرد و گفت
_گریه نمی کردم*کامان، دارم می بینمت
پشتشو کرد بهم ولی هنوزم میتونستم از توی اینه ببینمش
_نه گریه نمی کنماز توی اینه دیدم که دستشو گزاشت روی دهنش و خاموش گریه میکرد
*خب عا هر وقت گریه هات تموم شد بیا بیرون
الن با حالتی یکم عصبی گفت_دارم میگم گریه نمی کردم
در رو بستم و دوباره روی مبل نشستم.
د.ا.ن الن
وسط گریه بودم که یه لحظه مکث کردم و اتفاقی که افتاد رو تجزیه کردم"این دقیقا چی بود....من ابراز علاقه کرد یا چی؟"
........
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟