#21_lovingbell
با اینکه عصر بود هوا هنوز روشن بود
من و جسی هر دو به پنجره ی روبه رومون خیره شده بودیم
با افکار های متفاوت...
توی فکر بودم که جسیکا یهو از جاش پرید
_چیه چی شده*امشب به یه پارتی دعوت بودممم
_عا من اگه مزاحمم میتونم..
*نه نه ازت میخوام که باهام بیای
_من دعوت نشدم
*من یه کارت اضافه دارم!
_خیلی خب باشه ولی لباسام...
*خدایا همینا خوبن دیگه
_چی یعنی میگی من با یه تاپ و شلوار بیام؟؟؟
*خیلی سخت میگیریا خب از لباسای من بردار
_او چ خوبببه تو همیشه لباستی قشنگی داشتی
با یه لبخند بزرگ جوابمو داد و در کمد و باز کرد و لباسایی که بنظرش ب من میومد رو از توی کمد روی تخت مینداخت
همشون خوشگلن نمیدونم کدومو انتخاب کنمم
جسیکا اخرین لباسو انداخت_وای این چقدر نازه
*اره انگار واس تو ساختنش بنظرم خیلی بهت میاد
یه پیراهن مشکی که تا بالای زانوم بود..لباس رو پوشیدم و جسیکا تاییدش کرد_تو چیزی نمی پوشی؟
*جسیکا تیشرت بلندی رو که من براش گرفته بودم رو برداشت
_عاح تو واقعا میخوای اون بپوشی؟:))
*یاپ
جلوی اینه وایستادم و موهامو شروع کردم به درست کردن و جسیکا هم اونطرف لباسشو عوض میکرد
روی میز رو نگاه کردم پر از لوازم ارایش بود
جسی اومد کنارم نشست و اسپری رنگ موی ابی رو برداشت_اوو میخوای موهاتو ابی کنی؟
*اره چطور؟
_هیچی.
_فقط یکم دیگه مو مونده بود تا صافشون کنم
*نمیخوای تکون بخوری؟تا برسیم تموم میشه
جسیکا از اتاق بیرون رفت
و منم سریع اتو مو رو کنار گزاشتم و دنبالش رفتم
می رفتم بیرون که یه چیزی رو زیر پام حس کردم
خم شدم و برش داشتم ی دستبند بود
بلند گفتم_عمم جسیکا میشه اینو بندازم دستم
*جسیکا بدون اینکه ببینه گفت باشه
_تو حتی ندیدیش
*مهم نیست بپوشش
در ماشین رو بستم و جسیکا پاشو گزاشت روی گاز و ماشین حرکت کرد.
....
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟