#9_lovingbell
بارون بند اومده بود
بالاخره رسیدیم به خونه ی بلا.

فکر نمیکردم همچین خونه ی مجللی داشته باشه
خونهء دو طبقه ی بزرگ با اجر های سفید و فیروزه ای.

*نمیخای بیای تو؟
نگاهمو از پنجره ی شکسته ی طبقه بالا گرفتم و به بل دادم.
دنبالش رفتم تو

_خودت فقط اینجا زندگی میکنی؟

*اره،چطور؟

_زیادی بزرگه! البته خب به من مربوط نمیشه ها.

*قبلا با پدرو مادرم اینجا زندگی میکردم

تقریبا نصف قهوه ای رو که بلا واسم اورده بود رو خورده بودم و همونجور روی کاناپه نشسته بودیم.

چیزی بود که مانع حرف زدن میشد..نمیدونم چرا،ولی هیچ کلمه ای رو نمیتونستم به زبون بیارم...

*بیا لباسات رو عوض کن.
_عا، اره درسته یادم رفته بود

یه تیشرت برام اورد و گفت:
چیز دیگه ای نمیخای؟

_نه مرسی واقعا،نمیدونم اگه تو نبودی باید کجا میرفتم

*میتونی بری طبقه بالا و لباساتو عوض کنی

به سمت پله ها رفتم
همونجور که بالا میفتم قاب عکسای روی دیوار نظرم رو جلب کرد
احتمالا عکس پدرو مادرشن

لباس و شلوارم رو در اوردم
تیشرتی که بهم داده بود رو پوشیدم تقریبا تا  بالای زانو هام میومد

راهی که اومده بودم رو برگشتم

بلا با دیدن من گفت:
هی فکر نمیکردم اینقدر تفاوت سایز داشته باشیم

_اره،ولی من از لباسای گشاد خوشم میاد

*چطوره که درباره موضوعی که بخاطرش همو دیدیم حرف بزنیم؟

_من اصلا تورو یادم نمی اومد حتی نمیدونستم تو وجود داری تا اینکه اون عکسا رو دیدم
شاید فقط یه تفاهم چهره باشه،ولی جسیکا هم میدونست!

*و اگه فقط یه تفاهم چهره نباشه و تو همون سارا یا الن باشی؟

_من در این مورد زیاد فکر کردم ازت میخام خاطره هایی که من باهات داشتم رو دوباره تکرار کنی..وقتی رو که من بیشترین شناخت رو نسبت بهت داشتم..

*چی؟نه!نمیشه..
نمیتونم!
.........
هاهاها کیر بدی خوردین نه؟
در عرض 9 قسمت این دوتا رو روی هم نمیدازم
بای:">

loving bell Where stories live. Discover now