#13_lovingbell
دویدم به سمت اتاق و خیلی عادی رو تخت نشستم و مشغول کار با گوشی شدم
بلا در اتاق رو باز کرد و من رو دید
*هی الن
_عا سلام چقدر زود برگشتی
*اره دیگه گفتم زود میام
_خب راستش فکر کنم من دیگه باید برم
*مجبور نیستی اینقدر زود بری میدونی میتونی تا هر وقت که خواستی اینجا بمونی من مشکلی ندارم
_ممنونم از لطفت ولی فکر کنم اگه برم بهتره
*هر جوری که راحتی
_خب قضیه ی عکس..
من یکم در بارش فکر کردم بنظرم این احتمال که من یادم رفته باشه زیاده ((وتف مگه مریضی یا اسکلی که چیزی یادت بره*نویسنده))بلا اومد کنارم و روی تخت نشست و بعد همونجا که نشسته بود به عقب رفت و دراز کشید و در حالی که خمیازه میکشید گفت:
*اره خب ولی من فعلا خیلی خستم
_واقعا؟چون فک کنم تازه بیدار شدیم.
*اره تو تازه بیدار شدی ولی من کل دیشب رو بیدار بودم
اومدم ازش بپرسم چرا، که دیدم چشماشو بسته و خوابیده
خم شدم و بهش نزدیک تر شدم
دستم بالا بردم و بدون هیج دلیلی صورتش نوازش کردم...که چشمای خمارشو نیمه باز کرد
نزدیک بود از ترس بمیرم ولی خودم رو کنترل کردم باید یجوری ماست مالیش میکردم
_عم چیزه خب من فقط
*عا اره تو اولین دختری نیستی که وقتی خوابم اینکارو کرده
_چی؟منظورت چیه
*هیچی هیچی سخت نگیر
از روی تخت بلند شدم و روی صندلی نشستم و سعی کردم این اتفاق رو از ذهنم پاک کنم
.......
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟