4

1K 116 3
                                    

#4_lovingbell

_نمیفهمم چی میگی یعنی چی

*اهان باشه،توام نمیدونی منم دارم الکی میگم!
حرف دیگه ای؟

_خب ،پس چطوره همو ببینیم چون من واقعا نمیفهمم داری درباره چی حرف میزنی.
سین کرد جواب نداد

_چطوره همو ببینیم
دوباره پرسیدم

*واقعا؟

_خب مگه مشکلی هست؟

*نه فقط فکر نمی کردم بخوای منو ببینیم...

*اونم بعد ۳ سال.

_چی؟ تو چی داری میگی خدایا.
بسه،بهتره وقتی همو دیدیم حرف بزنیم.

*کِی؟

_فک کنم امروز .

*ساعت ۴ کنار ساعت فروشی گولد.

_اوهوم.

به ساعت نگاه کردم،۲و نیم بود

هنوز وقت داشتم
کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم.

روی صندلی جلوی میز آینم نشستم و به صورت خودم توی اینه خیره شدم.

من کیم؟
چرا باید این اتفاقات برای من بیوفته..
من نمیتونم اینو درک کنم که جس چرا بهم نگفت..
چرا؟
منو اون دوستای هم بودیم،همه چیز رو به هم میگفتیم..

از شدت ناراحتی عصبانی شدم. دست خودم نبود،کنترل همه ی این اتفاقات برام سخته..

دستامو به میز زدم و صندلی رو به سمت عقب هل دادم و بلند شدم..

معمولا روزای تعطیل کاری ندارم که بکنم پس مثل همیشه رو تختم افتادم و شروع کردم به کار کردن با گوشی..

د.ا.ن بلا:

وقتی پیام رو از طرفش دریافت کردم بغض توی گلوم جمع شد.
چطور میتونست اینو بگه؟!

به سمت پارک رفتم..
خیلی نمیتونم توی خونه بمونم باید یکم هوای ازاد بهم بخوره ...

دور از صدای بازی بچه ها زیر سایه ی درخت بزرگ روی صندلی خوابیدم ساعد دستم رو روی چشمام گزاشتم که اون یک ذره نوری رو که از بین شاخه های درخت توی صورتم میخورد به چشمام نخوره.
......

loving bell Where stories live. Discover now