#25_lovingbell
ازینکه هالی باعث شده بود توی اون شرایط قرار بگیرم و اونا منو تو اون حالت ببینن خیلی عصبانی بودم
خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم**فلش بک ۴ سال پیش**
جسیکا: بلا ولشون کن..میگم ولشون کن اونا فقط چند تا ادم عوضین
_اون احمق ها بهمون توهین کردن همینجوری نمیتونن در برن از زیر گهی که خوردن
خشم و میشد تو چشمای بلا دید
دستشو گرفتم و کشیدمش که بریم
ولی اون دستامو کنار زد و به سمت اونا رفت و یه مشت توی صورت کایل خالی کرد
__
تو خونه ی بلا بودیم
بعد از اون دعوای حسابی دستش زخم شده بود
بانداژ برداشتم و دستشو بستمج: قول بده دیگه هیچوقت اینقدر عصبانی نشی.
باشه؟بلا یه نیم خنده بهم زد همونجور که به پایین نگاه میکرد گفت باشه
**پایان فلش بک**
یاد حرف جسیکا که افتادم یکم اروم تر شدم
ولی هنوزم از دست هالی خیلی عصبانی بودم
جسیکا و الن از اون طرف اومدن به سمتمون
الن خیلی خشگل شده بود
دوست داشتنی و سوییت_الن باور کن ، باورر کن اصلا اونجوری نیست که تو فکر میکنی من فقط..
الن: چی اونجوری که من فکر میکنم نیست؟ اینکه همین الان جلوی من یه دختر رو بوسیدی؟
_نه ببین اون منو بوسید
اون میخواست همه چی بین ما خراب شهفاک
اصلا موقع زدن این حرف فکر نکردم هالی کنارمه
هالی هم پیشم بود همه ی حرفامو شنید !
بهش نگاه کردم
اشکاش روی صورتش جاری شده بود همونطور مستقیم به جلو نگاه می کرد*میدونی همیشه واسه من همینجوری بوده اول خواهرت حالا که اون..تو میخوای بلا رو ازم بگیری
بعد هم با گریه رفت توی حیاط پشتی
برام هیچ اهمیتی نداشت.فعلا فقط الن بود که برام مهم بود
نگاهم به چهره ی جسیکا افتاد
خیلی بهت زده بود
ناگهان یاد حرفای هالی افتادم
اِی دختره ی احمق
برای چی بهش گفتی که خواهر داره ها؟
به الن نگاه کردم
انگار چیزی نشنیده بود اگه هم شنیده باشه فکر نکنم بفهمه
در هر صورت امیدوارم چیزی نشنیده باشه
....
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟