(من ووت میخام°-----°)
#6_lovingbellاز مرد پیری که از کنارم رد شد پرسیدم:
_عا ببخشید، شما جایی ب اسم ساعت فروشی گولد میشناسید؟
+اره ،اون خیلی معروفه! همین خیابون رو مستقیم بگیر یه تابلوی بزرگ هست.
_مرسی از کمکتون
با قدم های تندم به سمت جلو حرکت میکردم و اونا تبدیل به دویدن شدن..
نفس نفس زنان جلوی ساعت فروشی وایستادم.
نفس هام هنوز بند نیومده بود که صدایی رو از پشت سرم شنیدم.*سارا؟
اون رو شناختم! بلا بود
ولی من که سارا نیستم!_عا بلا؟
*بیا بریم اونور، سمت راست مغازه ساعت فروشی ، یه کافی شاپه
_خب چراگفتی بیام اینجا؟ میرفتم همونجا.
بل با خنده:
*دلایل من.در رو باز کردم و به سمت یکی از میز های نزدیک به پنجره نشستیم.
_خب؟*خوبه که قیافمو یادته حداقل.
_من النم.
*چی؟
_بهم گفتی سارا،من النم.
*خب تا اونجایی که من یادمه سارا بودی.
_فکر نمیکنم.....بگذریم، اومدم اینجا تا ببینم قضیه چیه.
*خدایا میشه بس کنی؟
_چیو؟
*این مسخره بازیاتو.
با بالا رفتن صدای بلا ادمای توی کافه برای چند ثانیه ای بهم خیره شدن.
کسی که مسخره بازی در میاره تویی!
و اون حرفای چرت و پرتت!
بعد از این همه مدت و..._چی بعد از این همه مدت؟
میگم تورو نمیشناسم!*عه واقعا؟ یعنی یادت نمیاد که اونشب بعد از اون دعوای مسخرت رفتی؟
*یادت نمیادکه چقدر بهت زنگ زدم؟
*نکنه جس هم چیزی بهت نگفته از دیدار هامون؟
اون داشت چی میگفت!؟
من گفتم همو ببینیم که همه چی حل شه، ولی پیچیده تر شد.....
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟