همونجا روی تختم خواب رفته بودم..
امروز جمعه بود با پرتو های نور خورشید که مستقیم از پنجره رد میشد و به چشمم میخورد بیدار شدمبا فکر به اتفاقای دیروز از جام پریدم و برای چند دقیقه به دیوار خیره موندم..
هنوزم برام سوال بود که چطوری..
گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم و دوباره دراز کشیدم.اینجوری نمیشه ! باید ازش بپرسم..
چند بار خاستم بهش پیام بدم. ولی نشد
بالاخره بهش پیام دادم،_هی سلام، من تورو میشناسم؟
گوشی رو برای چند لحظه دستم.گرفتم و بهش خیره شدم و منتظر موندم که جوابمو بده...بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتم و بشورم.
×عجب..،بیدار شدی..
_صبح بخیر
×صبح بخیر
×صبحانتو گزاشتم توی ماکروفر برش دار.
_مرسی
ظرفرو از توی ماکروفر برداشتم و همونطور که با گوشی ور میرفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن.
~
جلوی تلوزیزون لم داده بودم و شبکه هارو عوض میکردم که نوتیف جواب بلا برام اومد.بی صبرانه گوشیرو از کنارم برداشتم و نوتیف رو باز کردم
*باورم نمیشه.
یعنی چی! چیو باورش نمیشه؟ جوابشو دادم:
_چیو؟*اینکه بعد از این همه مدت اومدی و میگی با هم نسبتی داریم!
...
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟