3

1.1K 103 3
                                    

همونجا روی تختم خواب رفته بودم..
امروز جمعه بود با پرتو های نور خورشید که مستقیم از پنجره رد میشد و به چشمم میخورد بیدار شدم

با فکر به اتفاقای دیروز از جام پریدم و برای چند دقیقه به دیوار خیره موندم..

هنوزم برام سوال بود که چطوری..
گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم و دوباره دراز کشیدم.

اینجوری نمیشه ! باید ازش بپرسم..
چند بار خاستم بهش پیام بدم. ولی نشد
بالاخره بهش پیام دادم،

_هی سلام، من تورو میشناسم؟
گوشی رو برای چند لحظه دستم.گرفتم و بهش خیره شدم و منتظر موندم که جوابمو بده...

بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتم و بشورم.

×عجب..،بیدار شدی..

_صبح بخیر

×صبح بخیر

×صبحانتو گزاشتم توی ماکروفر برش دار.

_مرسی

ظرفرو از توی ماکروفر برداشتم و همونطور که با گوشی ور میرفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن.
~
جلوی تلوزیزون لم داده بودم و شبکه هارو عوض میکردم که نوتیف جواب بلا برام اومد.

بی صبرانه گوشیرو از کنارم برداشتم و نوتیف رو باز کردم

*باورم نمیشه.

یعنی چی! چیو باورش نمیشه؟ جوابشو دادم:
_چیو؟

*اینکه بعد از این همه مدت اومدی و میگی با هم نسبتی داریم!
...

loving bell Where stories live. Discover now