16

611 67 1
                                    

#16_lovingbell

احساس سردرگمی داشتم

برای لحظه ی کوتاهی سرم گیج رفت و گوشام سوت می کشید
و حرفای جسیکا برام مثل یه نوار بی صدا بود...

×هی بلا،بلا
جسکا بود که دستشو چند بار جلوم تکون داد و دوباره حرفشو تکرار کرد

×الن خواهر ساراس

*شنیدم چی گفتی

برای لحظه ای سکوت تمام خونه رو فرا گرفت و فقط صدای ماشین ها بود که رد میشدن

تحمل نکردم و به سمت جسیکا هجوم بردم، یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار
رنگش سفید شده بود و نمیدونست چیکار کنه

*چطور تونستی این کارو با من بکنی عوضی؟

×بهت گفتم چ.. چون.. من.. نمیخواستم تو ناراحت باشی..

*کسی بهت نگفت که همچین لطفی رو در حقم بکنی
تو هیچ میدونی من چه عذابی رو توی این ۳ سال کشیدم؟
هیچ میدونی که دست به چه کارایی زدم؟
میدونی چه حسی داره که کسی رو که دوسش داری رو یهو از دست بدی و بعد سه سال بفهمی مرده؟

×نه! من نمیدونم ولی تو میدونی چقدر برای من سخت بود که اینو ازت پنهان کنم؟
این خواسته ی سارا بود احمق((اگه با خودتون میگین سارا که مرده پس چطور ممکنه بخاد به جسیکا بگه که به بلا نگه باید بگم که در پارت های بعد میفهمین...))

فکر کردی من اینقدر ادم پستی عم که بهت نگم؟
نه! چون نگرانت بودم.. نگران از دست دادنت..

*اره، و حالا منو از دست دادی!
یقشو ول کردم و به سمت در رفتم در رو باز کردم
قبل از اینکه از خونه خارج بشم

رو به جسیکا کردم که همونجا افتاده بود و داشت گریه میکرد و گفتم:
تو هیچوقت نمیفهمی چقدر سارا رو دوست داشتم.دیگه هیچوقت نگو کسی رو به سارا ترجیح میدم

در رو محکم بستم و به سمت ماشین رفتم...

____

loving bell Where stories live. Discover now