#8_lovingbell
برای چند لحظه خودمو جمع و جور کردم
خودم رو از توی بقلش کشیدم کنار و خیلی مودبانه بهش گفتم:_ مرسی!
*نه،مشکلی نیست.
لباسشو صاف کرد و گفت:
امشب کجا میری؟_خونه
بلا با خنده: فک کنم بهتره منم باهات بیام ، وگرنه ممکنه تا اون موقع بمیری!
_همین الانشم اگه تو نبودی میمردم!.
*خودتی فقط؟
_منظورت رو متوجه نشدم
*خودت تنها زندگی میکنی؟
_نه،با مادرم و پدر خوانده مم
وای! راستی...، کلیدام!*چی؟.. نیاوردیشون؟
حالا یه نگاه بنداز!-اونا توی کیفم نیستن!
*مطمئنی؟
_اره ، کامل گشتم.
*کسی خونه نیست؟
_نمیدونم،باید زنگ بزنم.
گوشی رو از توی کیف برداشتم، بهش نگاه کردم
یه پیام صوتی از طرف مامان!؟×هی الن نتونستم بهت بگم،چون بیرون بودی،خیلی دلم برات تنگ میشه!
پدرت یه کار خیلی فوری براش پیش اومده و مجبور شدیم برای کارش همین الان بریم،مواظب خودت باش عزیزم.وقتی گفت پدرت یجوری شدم... میخاستم مثل فیلما پگم اون پدرم نیست ولی من واقعا جان رو دوس دارم اون هر کاری میکنه تا حال من و مامانم خوب باشه
وقتی تازه گرفتم چیشده و مامان رفته و فک نکنم حالا حالا بیاد توی ذهنم یهو یه صدایی شنیدم که گفت:بچ وتف:|
_بدبخت شدم!*چی؟چطور؟!
_پدرو مادرم رفتن به یه سفر دور!
*همینجوری؟یهویی؟عجیبه
خب، میخوای امشب رو پیش من بمونی؟
یا حداقل بیا بریم خونه من و بعد تصمیم رو بگیریم؟_اگه تو مشک..
*نه من مشکلی ندارم!
پرید وسط حرفم_خب باشه...
__
جلوتر رفت و دستش رو تکون داد
یه تاکسی وایستاد.
من و بلا سوار شدیم..راستش فکر نکنم بلا ادم بدی باشه
یا مثلا اینکه ادم رو بدزده یا...
خدایا اینا چین که من میگم!نباید قضاوت کنم.عح.
........
شما هم داره ذهنتون به سمت اسمات میره؟
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟