16|buy a heart
این همونه,هری با اضطراب فکر کرد وقتی داشت از طرف دیگه میز کافه به لویی نگاه میکرد.این همون روزیه که من میخوام برای بیرون رفتن ازش درخواست کنم.
"چرا اونجوری نگاه میکنی?"لویی با ابروهای بالا رفته و نگاه آبی کنجکاوش همونطور که از چاییش مینوشید,پرسید.
هری سریع به خاطر اینکه مچش موقع خیره شدن گرفته شده بود,سرخ شد.سرشو تکون دادو نگاهشو به بشقابش داد,که روش کلوچه بلوبری بود که سفارش داده بود.اون نمیتونست اونو بخوره بخاطر افکار و استرسی که داشت.و اون کیک همونطور نصفه نیمه خورده شده,مونده بود."چجوری?"
"انگار که از دستم عصبانی یا همچین چیزی هستی."لویی از بالای فنجونش با چشمای باریک شدش,انگار که هری رو زیر میکروسکوپ قرار داده بود,پرسید."تو از دستم عصبی هستی?"
"نه,البته که نه,من عصبی نیستم."هری مطمعنش کرد.یه تیکه از کیکشو تو دهنش گذاشت.اما لویی به نظر نمیرسید خیلی قانع شده باشه.پسر چشم آبی با شَک پلک زد.فنجون چاییشو بالا تر گرفتو لبه فنجون به دماغش میخورد."عصبی نیستم!من فقط به یه چیزایی..عامم..داشتم فکر میکردم."
"یه چیزایی مثل نقشه قتل من."لویی با شوخی گفت.دستشو دراز کردو یه تیکه از کیک هری کند,یه جورایی توقع داشت هری بزنه رو دستش.وقتی اینکارو نکرد,اون تیکرو گذاشت تو دهنشو از پنجره به بیرون نگاه کرد.دونه های برفو تماشا کرد که از آسمون رو زمین میوفتادن.
"تولدت فرداست."
عضلاتش منقبض شدنو چشماش تو چشمای هری قفل شدن."و من نمیخوام جشن بگیرم.یا بهم یادآوری بشه."
کاملا واضح بود که لویی داره یه چیزیو از هری پنهان میکنه,چون شروع کرد با نوک انگشتاش به سطح میز ضربه زدن.هری نمیتونست کاری کنه اما دلش میخواست بدونه اون چند ماهی که لویی رفت چه اتفاقایی افتاد و دلیل رفتنش چی بود."چرا نه?این یه روز خاصه و من میخوام اینو برای تو خاصش کنم."
"نه نیست...فقط یک سال به سنم اضافه میشه,نه چیزی بیشتر.من همین آدم میمونم,آدمای اطرافم تغییری نمیکنن,هیچی تغییر نمیکنه به جز سنم.چیزی نیست که ارزش جشن گرفتنو داشته باشه."لویی به آرومی توضیح داد و به میز خیره شد."به علاوه اینکه,من هیچوقت قبلا جشن نگرفتم."
"چرا?"هری با کنجکاوی پرسید.
"چون من کسیو نداشتم که باهاش جشن بگیرم,هری.مامان بابام همیشه شب تولدم میرفتن بیرونو منو با پیتزای یخ زده و آب تصفیه نشده تنها میزاشتن."لویی با عجله تو ضیح داد."اونا اهمیت نمیدادن,منم اهمیت نمیدم."
هری متوجه شد که چرا هروقت بحث مادر پدر لویی پیش میومد اون ناراحتو پریشون میشد,وقتیم که هری بهش گفت پدرش زنگ زده اون مثل چوب خشک شد.پدرو مادرش حتما خیلی بد باهاش رفتار کرده بودن که اون مجبور شده اونا از زندگیش بیرون بندازه و رو پای خودش وایسته."خب,الان کلی آدم هست که بهت اهمیت میده,و من ازت میخوام که تولدتو با من جشن بگیری.بدون پیتزای مونده و آب ناخالص.فقط من,تو و ماه."
YOU ARE READING
How to steal: someone's boyfriend [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] هری قاعدتا باید یه سال خیلی ملایم و بی دردسر توی کالج میداشت ، ولی یه نفر اونو ازین قاعده دور کرد کسی که حتی اونو به یاد نمیاورد...