13

1.6K 376 79
                                    

۱۳|پیانو

سه ماه بعد

"هری,من با تنها موندن تو خوابگاه اوکیم"لویی با یه لبخند زورکی رو لباش گفت,اون روی تختش با چشمای بسته دراز کشیده بود.هری هم بالا سر چمدونش نشسته بودو دستاشو رو سینش قلاب کرده بود بهم.اون لب پایینش رو جلو داده بود لویی میتونست اون رو ببینه.هری نمیخواست که لویی رو برای تعطیلات به حال خودش بذاره.تنها گذاشتنش کار درستی به نظر نمیومد.

"این تعطیلاته کریسمسه,نمیتونی کل روز رو اینجا بمونی.حتی میتونی مامانت رو ببینیو باهاش درمورد_"هری حرفشو قطع کرد وقتی لویی یه نگاه تیز تحویلش داد.فهمید که پیشنهادش یکم احمقانه بود.لویی با جزئیات کامل توضیح داده بود که چرا دیدن دوباره خانوادش یه ایده کاملا افتضاحه.و هر سری که این موضوع مطرح میشد ردش میکرد."تو حتی میتونی با من بیای اگه میخوای."

"هری_"

"خوش میگذره قول میدم.مامانم خیلی خوشحال میشه اگه ببینتت,چون کلی درموردت واسش تعریف کردم.مطمعنم اگه زنگ بزنمو بپرسم میگه باشه_"

"هری_"لویی با بی حوصلگی تکرار کرد,سعی کرد تا توجه پسر فرفری رو جلب کنه.اما اون یه برقی تو چشماش داشت که معمولا وقتی هری حرف زدن درمورد یه چیز احساساتی رو شروع میکرد اتفاق میوفتاد.چیزای کوچیکی مثل این,چیزایی بودن که لویی ازشون تو ذهنش نوت برداری میکرد.

هری الان داشت به چیزای بیشتری هم فکر میکرد,گوشه های لبش بالا رفته بودنو اون داشت لبخند میزد,یه سایه قرمز رنگی روی گونه هاش بودن همونطور که نوک پاش رو داخل فرش فرو کرده بود."ما میتونیم همدیگرو بغل کنیم,هات چاکلت بخوریم,و کل روز رو تو خونه باشیم چون قراره هوا خیلی سرد بشه..."

"هری"لویی برای بار آخر با تحکم بیشتری گفت.چشمای آبیش ناراحت و ناامید بودن.هری مطمعن بود که داره موفق میشه.با گذاشتن دستاش بین پاهاش تلاش کرد تا اشتیاقشو نشون نده.

"من نمیخوام که تو کریسمس رو تنها بگذرونی."

لویی یه لبخند پراز درد زدو دستاشو روی سینش گذاشت همونطور که به سقف خیره بود."این مهربونی تورو میرسونه هری,اما این چیزیه که من بهش عادت دارم."هری اخم کردو زیپ چمدونش رو به آرومی باز کرد تا لباساش بهش گیر نکنن.بعدش لباساشو دونه دونه از چمدونش دراورد.لویی با گیجی بهش نگاه میکرد."داری چی کار میکنی?!"

"اگه تو نمیای,پس من میمونم."هری با اطمینان گفت همونجور که شلوارای جینشو درمیاوردو روهم میذاشتشون.

"هری..."

"فقط باهام بیا,لطفا?"هری پرسید ولی سعی کرد خیلی ناامید به نظر نرسه وقتی داشت حرف میزد.برنگشت تا به صورتش نگاه کنه ولی ولی وقتی دستای لویی رو حس کرد که دورش حلقه شد,یه نفس از روی راحتی کشیدو فهمید جوابی که میخواسته رو گرفته.

How to steal: someone's boyfriend [Persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora