18

1.5K 329 65
                                    

سقوط قدرتمند|۱۸

"نه,من نمیخوام انجامش بدم هری."لویی با اضطراب گفت وقتی دید انگشت هری روی دکمه پلی کردنِ پیام صوتی باباشه.به انگشتاش خیره شدو اونارو به هم گره زد.

"تو هیچ وقت بهم نگفتی چرا با بابات دیگه صحبت نمیکنی.میشه حداقل بهم بگی قبل اینکه این پیامو پاک کنیم?"هری با ناراحتی پرسیدو موبایلشو رو پاهاش گذاشت.

اونا روی نیمکتای پارکی که فقط یه خیابون با خونه هری فاصله داشت نشسته بودن.ازونجایی که صبح کریسمس بود,کسی تو پارک نبود.اما لویی میخواست بیاد اینجا و ببینه ازون موقع که این محله رو ترک کردن چقدر تغییر کرده_که تغییرات زیادیم نکرده بود.تابا یکمی زنگ زده بودن ولی هنوز قابل استفاده بودن,مثل سرسره هایی که وقتی بچه بودن باهم ازونا سر میخوردنو بازی میکردن.

بعد اینکه کادوهاشونو باز کردن,از خونه اومدن بیرون تا وقت بیشتریو باهم بگذرونن,و آنه هم مخالفتی نکرد ازونجا که جما و اسنیک هم همینکارو کردن.هری با اینکه تا بعدازظهر برای شام سالانه خانوادگی خودشونو برسونن موافقت کرد.چند تا از فامیلای هری هم امروز میرسیدن.

لویی یه نفس عمیق کشیدو با پاهاش به زمینی که با برف پوشیده شده بود ضربه زد.رفتارش ترسیده ترو محافظه کارانه تر شد.وقتی دهنشو بازو بسته کرد مطمعن به نظر نمیرسید,به خاطر همین چند دقیقه طول کشید تا به حرف بیاد."وقتی خیلی بچه تر بودم,اون جوری که نباید به من دست میزد.وقتی مامانم خونه نبود اون کتکم میزد و وقتی به مامانم گفتم اون گفت دارم الکی بزرگش میکنم.و این همش تو سرم بود...تا اینکه با تو آشنا شدم."با خحالت لبخند زد."بعد از اون ازین که صبحا از خواب پاشم خوشحال بودم با اینکه میدونستم بعدش قراره چی بشه(یعنی باباش کتکش بزنه و اذیتش کنه)بعدش اون بهم میگفت که یه همجنسبازمو منو بیشتر کتک میزد.اون از تو خوشش نمیومدو دوست نداشت من باتو بگردم بخاطر همین خونمونو عوض کردیم."

من فکر کردم تو رفتی بخاطر اینکه اون روز نبوسیدمت."اوه لویی,من درمورد این هیچ ایده ای نداشتم.پس برای همین وقتی من جواب تلفنشو دادم سریع قطع کرد.چجوری ترکش کردی?به خاطر این کاراش گرفتار شد یا نه?"

"نه"لویی آروم گفت."چون من به کسی درموردش چیزی نگفتم,به جز تو.اونو مامانم جدا شدنو مامانم درخواست جلوگیری از پدرمو داد تا اونو از ما دور نگه دارن,که خیلیم آسون نبود.ما چند سالی رو تو یه خونه داغون موندیم تا اینکه اون...مرد.بعدش من رفتم تا با مامان بزرگم زندگی کنم,اون زن خیلی خوبی بود.چند هفته پیش وقتی ۸۶سالش بود فوت کرد."

"چرا بهم نگفتی?"هری پرسید

"چون هیچکس نمیخواد درمورد زندگی های داغون,داستانای غم انگیزو آدمای افسرده چیزی بشنوه."

How to steal: someone's boyfriend [Persian Translation]Where stories live. Discover now