17

1.5K 325 82
                                    

17|expensive

صبح روز کریسمس بود,وقتی هری از خواب بیدار شد,هارد شده بود و روی پیشونیش عرق نشسته بودو فهمید که چقدر نسبت به پسری که کنارش خوابیده بود جذب شده بود.البته,اون قبلاهم اینو میدونست,اما این هیچوقت نزدیک یکی دیگه براش اتفاق نیوفتاده بود.اون هیچوقت درمورد کسی رویای خیس ندیده بود.همچنین اون هیچوقت تو کل زندگیش هیچ دوست پسری نداشته--لویی براش اتفاق افتاده بود تا تقریبا همه 'اولین بار'هاش با اون باشه.

هری با تردید به سمت چپش نگاه کرد تا ببینه لویی بیدار شده یا نه,یه نفس از روی آسودگی کشید وقتی دید که اون خوابیده و سینش موقع نفس کشیدن بالا پایین میشه.اون میتونست از تخت پایین بیاد و بره تو دستشویی تا مشکلشو حل کنه,دراینصورت,ممکن بود لوییرو بیدار کنه و بعدش اون میپرسید که چرا انقدر طولش داده.یا میتونست تو جاش بمونه و تو ساکت ترین حالت ممکن خلاص بشه.هردوتا نقشه ها چیزی نبودن که اون دوست داشته باشه,اما تحمل یه برآمدگی تو باکسر تنگ مشکی راحت نبود.

خیلی آروم,دستشو برد زیر باکسرش و دیکشو تو دستش گرفت,دندوناشو روهم فشار داد تا صدایی ازش خارج نشه.درست وقتی که شصتشو رو شکافش کشید,حس کرد که لویی تکون خورد پس متوقف شد.گونه هاش قرمز شدن وقتی لویی چرخیدو سرش سمت اون قرار گرفت,با اینکه هنوز خواب بود.اما اون ادامه دادو شصتشو رو سر دیکش گذاشتو تکونش داد.

احساس هیجانو گناه داشت,انباید اینکه داره اینکارو پنهانی انجام میده براش تحریک آمیز باشه,اما هست.ناخوداگاه یه ناله از بین لباش آزاد شد وقتی دستشو رو دیکش کشید,اما اونقدری آروم بود که معلوم نشه داره چیکار میکنه.فهمید که لویی به این زودیا بیدار نمیشه,همه ترسای هری از بین رفتو دستشو سریع تر تکون داد.باسنشو از روی تخت بلند کرد تا بتونه بهتر خودشو لمس کنه.اون نزدیک بود و میتونست گرمارو زیر شکمش حس کنه.

"اگه نیاز داشتی که خلاص بشی,فقط باید بهم میگفتی."لویی کنار گوشش با صدای گرفته زمزمه کرد.قبل اینکه بتونه کاری کنه,دستشو کنار زدو دست خودشو به جاش گذاشت."تو دیگه الان دوست پسرمی,من میتونم تو اینجور چیزا کمکت کنم."

کلمه 'دوست پسر" وقتی از لبای لویی خارج میشد,خیلی قشنگ بود.اون نتونست کاری کنه جز اینکه با صدای لرزونش ناله کنه و چشماشو روی هم فشار بده وقتی که دست لویی رو دور دیکش حس کرد.نفساش سنگینو نامنظم شده بودنو نزدیک ارگاسمش بود.دستای لویی که دور دیکش حلقه شده بودن حس بهشتو داشت,اونجا بودن با لویی حس بهشتو داشت,و نمیتونست باور کنه که این پسرو کاملا برای خودش داره.

"لویی...لویی"هری ناله کردو بعدش با یه گریه خفه تو دست لویی اومد.کمرش قوس پیدا کرده بودو انگشتای پاش رو ملحفه ها جمع شده بودن.

لویی نخودی خندیدو دستاشو بالا اوردو به دهنش رسوند,و کام هریو از روی انگشتاش ساک زد,همونطور که تو چشمای هم خیره بودن و نفس هری گرفت وقتی که لویی گفت:"تولدم مبارک."

اونا باهم دوش گرفتنو همه اینا یه جورایی برای هری جدیدو عجیب بود,اما اون بعد مدت ها احساس آرامش داشت.اونا دیگه هیچ شیطنتی نکردن ازونجایی که لویی میدونست هری به جز هندجاب دیگه برای چیزه بیشتری آماده نیست.اونا سره همدیگرو شستنو هروقت کف تو چشماشون میرفت میخندیدن.وقتی هری لویی رو دید که زیر آب با چشمای بسته وایستاده بود,اونجور که آب از صورتش لیز میخوردو رو سینش میریخت,از خودش پرسید که چطور یه آدم میتونه انقدر زیبا باشه.

یه ساعت یا کمتر طول کشید تا دوش گرفتنشون تموم شه,اما واسه هری اهمیتی نداشت چون دیدزدن لویی وقتی که لخت بود,بخش درخشان روزش بود,و هنوز حتی روزشونو شروع هم نکرده بودن.وقتی اونا بوی بیکن رو حس کردن,به طبقه پایین رفتنو دستای همدیگرو مثل عاشقو معشوقایی که مدت طولانی باهمدیگه بودن,گرفتن.آنه داشت ظرفارو روی میز میچیدو با جما و اسنیک صحبت میکرد,اون دونفر هم با یه لبخند گنده رو صورتاشون و چنگالو چاقو تو دستاشون نشسته بودن.

"تولدت مبارک لویی!"همشون باهم داد کشیدن وقتی اون دونفرو دیدن,هری حس کرد که لویی دستشو از صدای بلند یهویی فشار داد.

"ممنون."لویی باادب زمزمه کرد وقتی که سره میز نشستن,لپاش صورتی شدن وقتی آنه براش با لبخند پنکیکایی که روش شکلک لبخند داشت گذاشت.هری فکر میکرد لویی نشون بده که چقدر در مورد این جشن گرفتن موذبه,اما میتونست ببینه لویی به سختی تلاش میکنه تا اینو نشون نده و با اجبار لبخند میزنه."من واقعا ازتون بابت این ممنونم,خانوم استایلز."

"لطفا,آنه صدام کن.'خانوم' احساس پیری بهم میده."

"من احساس پیری میکنم,"لویی با شوخی گفت وقتی دستشو از دست هری بیرون کشیدو چاقو چنگالشو برداشت تا خوردنو شروع کنه.هری ازینکه لویی دستشو ول کرد زیرلب ناله کردو وقتی جما رو دید که با ابروهای بالا رفته نگاش میکنه دستپاچه شد."شما بچه ها خواب راحتی داشتین?"

"اسنیک بلند ترین خروپفارو داره.پس درواقع کل شبو بیدار بودم."جما گفتو وقتی اس نیک یه تیکه از بیکنشو به سمتش پرت کرد خندید.اسنیک در مورد اینکه تخت براش زیادی نرم بودو بهش عادت نداشت بهونه آورد."شماها چطور?"

"ما تا ۱۲ بیدار بودیم چونومیخواستم اولین نفری که تولدت مبارکو بهش میگه خودم باشمو دوستمون نایل هم دو دقیقه بعد من زنگ زد.اون دقیقا وقتی که من جملمو تموم کردم زنگ زد."هری با غرور گفتو یه تیکه از پنکیکشو که به شیره افرا آغشته شده بود رو گذاشت دهنش,اون لب پایینشو سریع لیس زد تا شیره ازش چکه نکنه و چسبونکی نشه.وقتی دست لویی رو روی قسمتای داخلی رونش حس کرد که نوازشش میکردو یکمی هم فشارش میداد,خوردن رو تموم کرد.

"حالت خوبه هری?یهویی ساکت شدی."آنه با نگرانی گفت."پنکیک رو دوست نداشتی?"

'نه,فقط دوست پسرم یکم کرموعه.'چیزی بود که هری میخواست بگه.اما نمیخواست توجه آنه رو بیشتر از این جلب کنه."نه,من عالیم.میشه شیره رو بهم بدی?فکر کنم یکم دیگه احتیاج دارم."

...

ووت و کامنت فراموش نشه ❤️

How to steal: someone's boyfriend [Persian Translation]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang