16

21 6 7
                                    

او شبانه‍ روز در جلوی چشمٱنم

نیست... بلکه او در مغزم راه می رود ٬

می نوشد ٬استراحت میکند . و

سرانجام ٬ سر بر پاهایم میگذارد...



و باز مانند همیشه ، لحظه ای

نوازشش می کنم و بعد غر زدن هایم

شروع میشود ؛



کسی چه‍ میداند ، این کارها برای من

کم از محبت مادری نبود‌.



به قول آه دم ها ٬ من که آه دم نبودم٬

من بیشتر از یک آدم بودم٬

من یک ربات بودم...



او رفیقم بود و گاهی نبود . اصلا ا و

غریب ه بود ٬ راحت شدید آدم ها؟



ولی هر چه بود ٬ گذشت ... شیرین

گذشت .




آن غریبه بدجور آش ن ا بود 🎭✔

My ThoughtsWhere stories live. Discover now