او شبانه روز در جلوی چشمٱنم
نیست... بلکه او در مغزم راه می رود ٬
می نوشد ٬استراحت میکند . و
سرانجام ٬ سر بر پاهایم میگذارد...
و باز مانند همیشه ، لحظه اینوازشش می کنم و بعد غر زدن هایم
شروع میشود ؛
کسی چه میداند ، این کارها برای من
کم از محبت مادری نبود.
به قول آه دم ها ٬ من که آه دم نبودم٬
من بیشتر از یک آدم بودم٬
من یک ربات بودم...
او رفیقم بود و گاهی نبود . اصلا ا و
غریب ه بود ٬ راحت شدید آدم ها؟
ولی هر چه بود ٬ گذشت ... شیرین
گذشت .
آن غریبه بدجور آش ن ا بود 🎭✔
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |