24

29 9 11
                                    


نمیدانم به جایی رسیده ای که دلت

پر است ، انگار دارد میترکد میخواهی

بنویسی ؛ قلم را برمی داری ، کاغذ را

هم اما تا میایی بنویسی هیچی روی

کاغذ نمیتوانی بیاری.

نخواستن نه ،نتوانستن !

انگار کلمات هم عاجز از بیان انبوه درد

تو هستند ، شاید هم تو کلمات را در حد

درد هایت نمیدانی !

---

باز هم تنها در دریای غم غرق

میشوم ؛ درونم طوفان است و بیرونم

خشک و برهوت ‌.

---

کاش میتوانستم بروم پیش خدا و از او

بپرسم :

« جان من ، مرگ من ، خدای

عزیزم ، هنگام ساخت من ،آیا پیاله

صبر و تحمل لبریز شد و انرا در من

ریختی ؟ آخر مگر چقدر یک انسان

میتواند پوست کلفت باشد .اخر مگر

یک نفر چقد کشش دارد»

« خدا جان ، هدفت از خلقت من چه

بوده ؟آیا از آفریدن من پشیمان نیستی

؟.. »


و در جواب سوالهای من ، مثل همیشه

سکوت فضا را پر میکند و من هم آه

خسته خود را در سینه خفه میکنم و

میگویم :

« در اعماق وجودم یک باریکه امید

وجود دارد که میگوید هستی . با تمام

پنهان بودنت در دنیا ، باز سعی در پیدا

کردنت داشتم .. »


سکوت در هوا نفس میکشد و کلمه های من در آن تنفس میکنند؛

« سکوتت را به پای صبر و علاقه

فراوانت به شنیدن خزعبلاتم

میگذارم خدا جان ، وگرنه تو و سکوت

، تنها کمی عجیب است . »

« خدایا ، کا ش همه را به مراد دلهایشان
برسانی ، من را هم به مراد دلم برسانی.

آخر میدانی بی ثمر مردن سوز دارد ؛

بی ثمر مردن و زندگی نکردن درد دارد ،

درد و

من نمیخواهم با این دردِ ابدی , بمیرم»

My ThoughtsWhere stories live. Discover now