نمیدانم به جایی رسیده ای که دلتپر است ، انگار دارد میترکد میخواهی
بنویسی ؛ قلم را برمی داری ، کاغذ را
هم اما تا میایی بنویسی هیچی روی
کاغذ نمیتوانی بیاری.
نخواستن نه ،نتوانستن !
انگار کلمات هم عاجز از بیان انبوه درد
تو هستند ، شاید هم تو کلمات را در حد
درد هایت نمیدانی !
---
باز هم تنها در دریای غم غرق
میشوم ؛ درونم طوفان است و بیرونم
خشک و برهوت .
---
کاش میتوانستم بروم پیش خدا و از او
بپرسم :
« جان من ، مرگ من ، خدای
عزیزم ، هنگام ساخت من ،آیا پیاله
صبر و تحمل لبریز شد و انرا در من
ریختی ؟ آخر مگر چقدر یک انسان
میتواند پوست کلفت باشد .اخر مگر
یک نفر چقد کشش دارد»
« خدا جان ، هدفت از خلقت من چه
بوده ؟آیا از آفریدن من پشیمان نیستی
؟.. »
و در جواب سوالهای من ، مثل همیشه
سکوت فضا را پر میکند و من هم آه
خسته خود را در سینه خفه میکنم و
میگویم :
« در اعماق وجودم یک باریکه امید
وجود دارد که میگوید هستی . با تمام
پنهان بودنت در دنیا ، باز سعی در پیدا
کردنت داشتم .. »
سکوت در هوا نفس میکشد و کلمه های من در آن تنفس میکنند؛
« سکوتت را به پای صبر و علاقه
فراوانت به شنیدن خزعبلاتم
میگذارم خدا جان ، وگرنه تو و سکوت
، تنها کمی عجیب است . »
« خدایا ، کا ش همه را به مراد دلهایشان
برسانی ، من را هم به مراد دلم برسانی.آخر میدانی بی ثمر مردن سوز دارد ؛
بی ثمر مردن و زندگی نکردن درد دارد ،
درد و
من نمیخواهم با این دردِ ابدی , بمیرم»
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |