27

26 6 1
                                    

شده کسی کنارت باشد و تو باز دلتنگش
بشوی ؟ میدانی چرا دل تنگش میشوی؟

چون تو میترسی او را از دست بدهی

و  او عزیز توست .

من هم عزیزی دارم ،
من مادر را دارم ؛

هر موقع او را در خواب در اغوش میگیرم ، با خود میگویم :

«  کاش بیدار بود و
مرا محکم تر بغلم میکرد . »

میترسم بعدا دلتنگ  لمس حضور و اغوشش بشوم و آرزو  به دل آنهمه ظرافت بمانم .

میترسم قدر حضور و زندگی با او را ندانسته باشم .

میترسم روزی برسد که چشمانم را باز
کرده باشم و ،  او در خانه مان نباشد ؛

که هیچ ردپایی از او  در این دنیا پیدا نباشد .

او اگر نباشد ،

او اگر نباشد

آخ ،

زبانم لال

اگر او نباشد که دیگر من امید زندگی ندارم .

به چه امید صبحها چشم باز کنم و ببینم که او دیگر در خانه نیست ، که دیگر چراغ این خانه هرگز روشن نمیشود ؟

به چه امید پوچی چشم باز کنم هنگامی که دلیل زندگیم رفته ؟

و هیچوقت نفهمیدم
به چه جرات ،  روزی فرا میرسد که من را از تو جدا میکند .

و کاش که ان روز هیچوقت نیاید ،
که اگر بیاید من  تهی میشوم.

وقتی به  این افکار مازوخیسمی فکر میکنم ، بغض مانند مار در گلویم چنبره میزند  .
و
من با اشکهای روان بر صورتم ، تو را محکم تر در اغوش میگیرم ، مادر .

-

کاش میشد مادرها را برای ابد
نگه داشت ، کاش میشد  مادرها
همه جهان را بگیرند .

کاش بشود پیش مرگ شما بشویم و شما چیزیتان نشود.

چیزی که این جهان الان نیاز دارد ،
مادران دلسوز است .
کاش بشود شما را تا ابد ابدیت نگه داشت ، کاش بشود‌..

My ThoughtsWhere stories live. Discover now