شده کسی کنارت باشد و تو باز دلتنگش
بشوی ؟ میدانی چرا دل تنگش میشوی؟چون تو میترسی او را از دست بدهی
و او عزیز توست .
من هم عزیزی دارم ،
من مادر را دارم ؛هر موقع او را در خواب در اغوش میگیرم ، با خود میگویم :
« کاش بیدار بود و
مرا محکم تر بغلم میکرد . »میترسم بعدا دلتنگ لمس حضور و اغوشش بشوم و آرزو به دل آنهمه ظرافت بمانم .
میترسم قدر حضور و زندگی با او را ندانسته باشم .
میترسم روزی برسد که چشمانم را باز
کرده باشم و ، او در خانه مان نباشد ؛که هیچ ردپایی از او در این دنیا پیدا نباشد .
او اگر نباشد ،
او اگر نباشد
آخ ،
زبانم لال
اگر او نباشد که دیگر من امید زندگی ندارم .
به چه امید صبحها چشم باز کنم و ببینم که او دیگر در خانه نیست ، که دیگر چراغ این خانه هرگز روشن نمیشود ؟
به چه امید پوچی چشم باز کنم هنگامی که دلیل زندگیم رفته ؟
و هیچوقت نفهمیدم
به چه جرات ، روزی فرا میرسد که من را از تو جدا میکند .و کاش که ان روز هیچوقت نیاید ،
که اگر بیاید من تهی میشوم.وقتی به این افکار مازوخیسمی فکر میکنم ، بغض مانند مار در گلویم چنبره میزند .
و
من با اشکهای روان بر صورتم ، تو را محکم تر در اغوش میگیرم ، مادر .-
کاش میشد مادرها را برای ابد
نگه داشت ، کاش میشد مادرها
همه جهان را بگیرند .کاش بشود پیش مرگ شما بشویم و شما چیزیتان نشود.
چیزی که این جهان الان نیاز دارد ،
مادران دلسوز است .
کاش بشود شما را تا ابد ابدیت نگه داشت ، کاش بشود..
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |