28

24 7 2
                                    

در این لحظه هیچکس حرف مرا نمیفهمد .

من خسته ام ، یکجا نشسته ام ،
آهنگی دارد پخش میشود اما
حتی دیگر نمیدانم دارد درباره چه حرف میزند ؛ قلب و عشق و محبت
و .. چیست . چون از همه انها خسته شده ام .

فقط میخواهم برانم و بروم ،
میخواهم تجربه کنم و لذت ببرم نه اینکه بایستم و به حسی که بدست آورده ام فکر کنم ، من دیگر تحمل اینهمه تجزیه و تحلیل را ندارم ، گویی روحم به تحلیل رفته و از اینهمه فکر و خیال کردن خسته شده است .


من خسته ام آدمیزادها ، بگذارید بروم

تا کی میخواهید روحهای ما را در قفس

کنید و آنرا آزادی بنامید ؟

ما را رها کنید تا اوج بگیریم .

کابوس و محدودیت ما نشوید ، در

عوض ما را آزاد بگذارید تا برویم .

بگذارید ما برویم .. تا قبل از اینکه

ما هم اسیر دائمی شما شده باشیم .

من میخواهم آزاد و در اوج ، به سفرم ادامه بدهم ، شما هم میخواهید روح مرا بکشید ، اما هیچوقت آنچه که ما فکر میکنیم اتفاق نمیافتد !

My ThoughtsWhere stories live. Discover now