در این لحظه هیچکس حرف مرا نمیفهمد .
من خسته ام ، یکجا نشسته ام ،
آهنگی دارد پخش میشود اما
حتی دیگر نمیدانم دارد درباره چه حرف میزند ؛ قلب و عشق و محبت
و .. چیست . چون از همه انها خسته شده ام .فقط میخواهم برانم و بروم ،
میخواهم تجربه کنم و لذت ببرم نه اینکه بایستم و به حسی که بدست آورده ام فکر کنم ، من دیگر تحمل اینهمه تجزیه و تحلیل را ندارم ، گویی روحم به تحلیل رفته و از اینهمه فکر و خیال کردن خسته شده است .من خسته ام آدمیزادها ، بگذارید بروم
تا کی میخواهید روحهای ما را در قفس
کنید و آنرا آزادی بنامید ؟
ما را رها کنید تا اوج بگیریم .
کابوس و محدودیت ما نشوید ، در
عوض ما را آزاد بگذارید تا برویم .
بگذارید ما برویم .. تا قبل از اینکه
ما هم اسیر دائمی شما شده باشیم .
من میخواهم آزاد و در اوج ، به سفرم ادامه بدهم ، شما هم میخواهید روح مرا بکشید ، اما هیچوقت آنچه که ما فکر میکنیم اتفاق نمیافتد !
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |