هیچگاه نفهمیدم گناهم در زنده گی چه بوده است که در جامعه ای اینگونه بی تفاوت و مخرّب زندگی میکنم ؛ جامعه ای که بگویی «من افسرده ام » نه کسی جدی می گیرد و نه به کمکت می آیند.
میدانی ما انسانها طوری با هم رفتار می کنیم انگار وجودمان ارزشی ندارد ، حرفهایمان معنی ندارد ؛ آخر چگونه ممکن است حرفها و رفتار و وجودمان بی ارزش باشد وقتی این همه خون برای ذره ای از زندگی ما ریخته شده است ؟
ختم کلام ، ما آدمها باید دست از سر زمین برداریم ، گِل کفش هایمان را با سرسبزی ها پاک کنیم ، کلاهمان را از سرمان برداریم و « روز خوشی داشته باشید » ی بگوییم و بزنیم به چاک !
زمین دیگر طاقت ما را ندارد ؛ زمین از دست ما دارد رو به ذات الریه میرود !
" ما نمیخواهیم برویم؟ باشد ! زمین خود ما را بیرون میندازد . "
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |