دوست داشتن تو از سر مرهم بود
از سر تنهایی .
دوست داشتن تو گناه طرد کننده بود
و
منم بنده ی هوس داشتنت
و وقتی پای ممنوعه ها وسط باشد
من و تو هیچوقت ما نمیشود
فقط تجربه ای میماند.تو یک غریبه آشنا میشوی ،
میشوی یک لبخند کمرنگ گوشه لب که نمیدانم چگونه هم میتواند تلخ و هم کمی شیرین باشد
شیرین به اندازه بعضی خاطرات قديمي.و من تو را دیگر نمیخواهم
دوست داشتن تو طعم زهر میدهد و من دیگر از طعم آن خسته ام
و عشق زجر آور که نیست ، هست ؟
پس چرا فقط درد کشیدیم
و چرا اسم همه احساسات خود را دوست داشتن و عشق نامیدیم.
من اسم آنها را هوس داشتن تو می گذارم.تو که زمانی مرهم بودی
و سرانجام زخم را سوزاندی
و من دیگر سلامم را به تو نمیرسانم.
YOU ARE READING
My Thoughts
Random" چیزهای زیادی باقی مانده تا نوشته شوند " | Don't look for ending in this book .this book will be open forever |