۳۳

889 59 5
                                    

قابی که گرفته بودم و یک نقاشی آبرنگی بود را به اتاق کارم در موسسه بردم، به دیوارها میخی نبود، بیرون آمدم و به آبدارخانه رفتم تا از آقای مرادی که آبدارچی و مسئول لوازم و تدارکات شرکت میخ و چکش بگیرم، ابدارخانه بزرگ نبود،به اقای مرادی که داشت چند لیوان را می شست سلام کردم، جواب داد با هیجان گفتم: اقای مرادی میخ و چکش دارین؟
مرادی: داشتنش رو که داریم، میخوای چی کار؟
- یه تابلو خریدم میخوام بزنم به دیوار
لیوان ها را آب کشید و روی آبچکان گذاشت، دستش را با پارچه ی نه چندان تمیزی خشک کرد و گفت: نمیشه!
-بله؟!
مرادی گفت: اقای دکتر ملکان اجازه نمیده کسی دست به در و دیوار موسسه دست بزنه
- یعنی چه، اتاق کار خودمه، انقدر در و دیوارش ساده اس که دلم میگیره، تغییر که بد نیست
مرادی: من نمیدونم خود دکتر باید بگه، مسئولیت داره
- واقعا که!
عصبانی از ابدارخانه بیرون آمدم و به اتاق برگشتم، پشت میز نشستم، ملکان که آمد مرادی جریان را گفته بود، در زد و وارد اتاق شد، خودم را سرگرم لپ تاپ نشان دادم و فقط سلام کردم.
ملکان: سلام
کمی دست دست کرد اما من به لپ تاپ خیره بودم، گفت: مثل اینکه خیلی کار داری
حرفی نزدم، به طرف قاب رفت و گفت: چه تابلوی قشنگی
با اخم گفتم: بله حیف که اجازه ندارم به دیوار بزنم
و این بار نگاهش کردم، چطور انقدر خوش تیپ و مرتب بود؟ در عین رسمی بودن همیشه خوش پوش و اتو کشیده بود، موهایش که دلم برای پیچ و تاب کمش ضعف میرفت مرتب بود و صورتش اصلاح شده بود. لبخندی زد: مرادی گفت؟
- بله اما امر امر شماست
فرهود: میدونی که اگه کارمندا ازاد بودن در و دیوار شرکت رو به گند می کشیدند، تازگی نقاشی و کاغذ دیواری شده
با کنایه گفتم: اونم چه رنگی، خاکستری!
او هم با کنایه جوابم را داد: فکر میکردم از رنگهای تیره خوشت میاد!
- برای پوشش نه برای دیوار
فرهود: چه فرقی میکنه؟
باز به لپ تاپ نگاه کردم و گفتم: درست میگی فرقی نمیکنه
فرهود: خیلی خب، تو یه قاب قشنگ برای اتاق خریدی من هم که نمیتونم به چیزای قشنگ بگم نه!
و میخ و چکشی که اورده بود را به من نشان داد، بلند شدم و از دستش گرفتم و گفتم: ممنون
- کدوم دیوار؟
مکثی کردم: این یکی
و به طرف دیوار رفتم میخ را به دیوار تکیه دادم و چکش را بلند کردم که گفت: چی کار میکنی؟
درست پشت سرم بود، برگشتم و با وجود نا ارامی قلبم وبوی عطر خوبش سعی کردم مسلط باشم دستش را روی دستم گذاشت و در کسری از ثانیه میخ را از دستم گرفت و گفت: بده من، میزنی انگشتت رو داغون میکنی
تعارف کردم: نه خودم میتونم
نگاهم کرد با قلب لرزان ازش فاصله گرفتم و او هم فقط محکم چند ضربه به میخ زد، سپس قاب را برداشت و به میخ آویزان کرد.
چند قدم عقب آمد و کنارم ایستاد: چطوره؟
حتی نمیتوانستم تمرکز کنم اما گفتم: خوبه
- کجه که
اب دهانم را قورت دادم و گفتم: یه کم
باز رفت و کمی قاب را جا به جا کرد و گفت: حالا درست شد
دست هایش را روی سینه جمع کرد و با یک ژست خواستنی سرش را چرخاند و نگاهم کرد، چشم از او گرفتم و به قاب دوختم که گفت: حالا که توی کار دکوراسیون هستی، کمک کن خونه ی جدیدم رو بچینم
- خونه ی جدید؟
با طعنه گفت: یعنی نشنیدی؟ سرمیز شام دیشب حرفش بود
انگشتم را به حالت تهدید به طرفش گرفتم و گفتم: اگه بیای آپارتمان ما...
دستم را روی هوا گرفت که انگشتم را جمع کردم، دست هایش گرم و حمایت کننده بود، به من که ضربان قلبم بالا رفته و حرفم نیمه تمام مانده بود گفت: خب؟!
گیج گفتم: هان؟
حواسم پرت دستهایمان بود.
گفت: داشتی تهدید می کردی
خودم را جمع و جور کردم:اصلا برای چی میخوای خونه ات رو عوض کنی؟
گفت: تنوعه، اون خونه بدون دریا برای من زیادی بزرگه، یه آپارتمان جمع و جور کنار یه خانواده ی محترم میتونه گزینه ی خوبی باشه
اخم کردم و خواستم دستم را بیرون بکشم: این همه خونه توی تهران، برای جابه جایی گزینه های بهتری هست
- برام همسایه مهمتر از خونه اس
و بوسه ی سریع و کوتاهی روی دستم زد و دستم را رها کرد، شوکه دستم را جمع کردم و گفتم: به نظرم داری اشتباه میکنی
چشم هایش را به من دوخت: تنها اشتباه عشقه
با دهان باز نگاهش کردم و گفتم: میخوای بگی تا حالا عاشق نشدی؟
- نمیدونم حسی که با الینا داشتم عشق بود یا نه، اما اشتباه بود، وقتی عشق باشه باعث میشه چشم بسته اعتماد کنی و باید تاوان بدی، دیگه به خودم اجازه نمیدم عاشق هیچ زنی بشم
پس عاشقم نبود؟ دوستم نداشت؟ فقط یک هدف بودم؟ یک بازی؟
از او فاصله گرفتم و گفتم: پس زنهایی که تو زندگیت بودن چی بودن؟
کمی مکث کرد و بعد گفت: اونا شریک خوش گذرونی هام بودن، ازشون حمایت میکردم، پول زیاد، توجه، اشتیاق و لذت رو با من داشتن، باهام توی بهشت بودن، ولی عشق خط قرمز من بود و وقتی شروع به خیالبافی در مورد تعهد و رابطه ی بلند مدت و یه چیز خنده دار مثل ازدواج میکردن ازشون می گذشتم، نمیدونم چرا نمیتونستن در لحظه زندگی کنند.
برگشتم به پشت میز کارم و گفتم: من از اونا نیستم
- از کدوما؟ از اونایی که تو فکر تعهد هستن؟
مصمم گفتم: نه از اونایی که بتونی یه مدت باهاشون خوش بگذرونی و بعد ولشون کنی، من از اونا نیستم که تسلیم بشن و به هر سازت برقصن
او هم جدی نگاهم کرد: سدره! من دیگه نمیخوام باهات رابطه ای داشته باشم، خودم میدونم که تو با اون افکار سرزنش کننده و سرسخت نمیتونی از چیزی لذت ببری
- پس چرا میخوای بیای اپارتمان ما؟
به طرف در اتاق رفت و گفت: فقط میخوام یه دوست باشم، یا یه همسایه خوب داشته باشم، میخوام تنهاییم رو کمرنگ کنم
گیج نگاهش کردم: یه دوست ساده؟
شانه بالا انداخت و گفت: اره ، خب تا بعد!
و رفت.
به قاب روی دیوار نگاه کردم، دوست باشیم؟ مثل من و مونا؟ می توانستم؟ نیمه ی بد بین ذهنم گفت: یعنی داره راستش رو میگه؟
شک داشتم.

هرجا که تُوییWhere stories live. Discover now