۲۷

939 64 12
                                    

از این نزدیکی، از این اهنگ رمانتیک، از این دست حلقه شده دور کمرم و از این بوی خوش ادکلن قلبم سرشار شده بود.
کاش این مرد مال من بود، کاش این آغوش حمایتگرانه و ملایم همیشگی بود، البته که نبود، من ‌سیندرلایی بودم که در لباس مبدل یک شب قرار بود خوش باشم اما حتی اگر به جای لنگه کفش بلورین قلبم را هم جا می گذاشتم کسی برای یافتنم نمی آمد.
من عروسک یک شبه بودم. از همان دخترهایی که بسیار در زندگی فرهود امدند و رفتند.
صدایش را شنیدم: به نظرم تو داری خودت رو دست کم می گیری
متعجب نگاهش کردم که گفت: تو امشب داری می درخشی حتی چشم شایگان هم دنبالته، ولی خودت رو باور نداری، میخوای برگردی به همون پیله ی خودت، فکر میکنی چرا من تو رو با هر اصراری که بود با خودم آوردم؟ میخواستم ببینی که می تونی یه جور دیگه هم زندگی کنی، ستاره ی جمع باشی همه بخوانت و از این توجه لذت ببری به جای اینکه پشت لباسای تیره قایم بشی و از مردم فاصله بگیری، ببین سدره تو اگه بخوای میتونی
سرتکان دادم اما این چیزی نبود که من میخواستم،فرهود داشت به من اعتماد به نفس میداد، بی راه هم نمیگفت، اما مشکلم اعتماد به نفس نبود.
مشکلم عاشق بودن بود، عاشق مردی که نمی خواست عشق یک نفر باشد.
گرمم شده بود، از درون داشتم گر می گرفتم، آهنگ که تمام شد کمی از فرهود فاصله گرفتم او هم کمرم را رها کرد و فقط دستمان باقی ماند. چقدر این حس را دوست داشتم که دستم را گرفته بود، نمیخواستم دستم را ول کند.
وقتی نشستیم یکی از خدمه با سینی گیلاس های مشروب از راه رسید، فرهود برداشت و نگاهم کرد گفت: باز که اخم کردی
- نباید بخوری
- چرا؟
فقط نگاهش کردم، گیلاس را روی میز گذاشت و دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: باشه ملکه امشب تویی اگه هوشیار منو ترجیح میدی حرفی ندارم
شام هم مثل پذیرایی مفصل بود، فرهود بشقابی پر غذا برایم کشید که نخوردم فقط چند قاشق از خوراک مرغ و سالاد خوردم و به شوخی های بی مزه ی مهمانان لبخند زدم.
وقتی مهمانی تقریبا تمام شد، با فرهود برای خداحافظی رفتیم‌.
شایگان با خوش رویی لبخندی زد و گفت: افتخار دادی دکترجان!
فرهود هم لبخند جذابی زد و گفت: زحمت کشیده بودی
شایگان: اختیار داری و شما خانم خوشحال شدم از آشنایی تون، امیدوارم بازم ببینمت،  توی برنامه های بعدی!
با گیجی زمزمه کردم: منم همین طور.
دست فرهود دوباره پشت سرم بود، انگار دوست نداشت که زیاد با شایگان حرف بزنم.
به طرف ماشین رفتیم ، فرهود گفت: خب من مست نیستم، می تونم رانندگی کنم؟
سر تکان دادم ، خیلی با احترام در را برایم باز کرد سوار شدم و خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد، همان طور که به جلو خیره شده بودم گفت: خب ممکنه ملکه ای مثل شما  خوشی امشب منو تکمیل کنه و یه شب رو با من بگذرونه؟
نگاهش کردم، منظورش از ملکه همین بود؟ که شب را با او باشم؟ انقدر به نظرش هدف اسانی بودم؟ با یک لباس سیندرلایی و چند دقیقه رقص دو نفره، عصبانی بودم، شبم زهرمار شده بود، این مرد، حرفهایش، رفتارش برایم سم بود، من داشتم مسموم میشدم، در آن لباس تنگ لعنتی در آن ماشین آکنده از بوی ادکلنش داشتم خفه می شدم.
روی داشبورد کوبیدم و گفتم نگه دار، فرهود متعجب گفت: چته؟ چی شده
دستم را جلوی صورتم گرفتم. فرهود گوشه ی خیابان نگه داشت، از ماشین بیرون امدم و کنار جوب نشستم، دلم داشت زیر و رو می شد، همه ی حس های بد به من هجوم اورده بود.
بالا آوردم، زندگی را بالا آوردم، تمام توجهات فرهود را بالا آوردم و به سختی از جوی فاصله گرفتم،
با دستمالی صورتم را پاک کردم، گلویم میسوخت و دهنم همچنان مزه ی تلخی داشت، من اینجا چه کار میکردم، با این لباس در نیمه شب با یک مرد غریبه، پدرم اگر بود چه می گفت، من اهل این برنامه ها نبودم. این آدم مصنوعی من نبودم. فرهود در فاصله ای دور ایستاده و سیگار می کشید.
- میخوام برم خونه مون
داد زدم.
فرهود نگاهم کرد و گفت: خوبی؟
اشک چشم هایم را پر کرد: نه!
- بیا سوار شو می رسونمت.
این بار خودم در را باز کردم و سوار شدم. بی حرف جلوی در آپارتمان نگه داشت، موقع پیاده شدن گفتم: لباسا رو فردا پس می فرستم
- اونا هدیه اس
- من به هدیه های تو احتیاجی ندارم، بخشش تو رو نمیخوام، اشتباه کردم، جای من توی موسسه ات نبود، از فردا دیگه نمیام
بازویم را گرفت: صبر کن ببینم، مگه چی شده
تقریبا جیغ زدم: دست به من نزن!
و از ماشین پیاده شدم.
فرار کردم .

هرجا که تُوییTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang