۵۵

801 60 1
                                    

صبح دیرتر از همیشه به اشپزخانه رفتم و صبحانه ام را به تنهایی خوردم، مادر داشت کارهای روزانه را انجام میداد گفت: چه عجب از حصر بیرون اومدی
- نمیخواستم سارا رو ببینم
مادر- بهتر بود جلوی شارل و یه غریبه اینطور با خواهرت دعوا نمی کردید، اون هم سر ارث و میراث، این بود نتیجه ی تربیت فرهنگی من و پدرتون؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چرا فقط به من میگی مامان؟ سارا هم به اندازه ی من مقصره
مادرم همان طور که بشقاب ها را جمع می کرد گفت: فعلا نمی تونم به سارا چیزی بگم.
- چرا نمی تونید؟
مادرم لحظه ای ایستاد و بعد دوباره به کارش ادامه داد و گفت: سارا بارداره
-چی؟ ... چطور؟!!! اخه مگه چند روزه که...
دوزاری ام افتاد، از قبل رابطه داشته اند! توی عروسی الکی هم حامله بوده، تمام مدت مادر می دانسته و... فرهود چه گفته بود؟ مراعات وضعیتت؟ پس فرهود هم میدانست؟ من باز اخرین نفری بودم که خبر بهم رسید؟
به مادرم نگاه کردم و گفتم: آخه...اصلا درسش چی میشه؟
مادرم- دو ترم مرخصی میگیره
- ولی شارل هم دانشجوئه چه جوری میخوان زندگی کنن؟ از کجا خرجشون در بیارن؟
مادرم- پس خیال کردی ارثش رو برای چی میخواد، اون واقعا به پولش احتیاج داره
سرم را توی دست هایم گرفتم و گفتم: میشه فعلا فقط پول موسسه رو بگیره و پول بیمه ی بابا رو؟
مادرم نگاهم کرد و گفت: تو سهمی از موسسه ی ملکان نمیخوای؟
- نه به جای موسسه آپارتمان رو میخوام
مادرم- ولی سهمت از موسسه بیشتر از پول نصف اپارتمانه
- بقیه اش رو میگذارم توی یه حساب
مادر- بازم فکر کن سدره، تو میتونی همه رو بفروشی و با ما بیای فرانسه، چی میخوای از ایران آخه؟
- نمیخوام بیام
مادر- به خاطر ملکانه؟
از جا پریدم و شوکه به مادر نگاه کردم: چی میگین شما!
مادرم اضافه سبزیجات را داخل یخچال گذاشت و گفت: تو از این مرد خوشت میاد؟
- اینا حرفهای ساراست
مادر- حرف تو چیه؟
سرم را پایین انداختم، مادرم گفت: اون ادم مناسبی نیست سدره، ازت خیلی بزرگتره و بچه داره، اون مردیه که چشم زن های زیادی دنبالشه و خودش هم روابط مختلفی تجربه کرده و به هیچ وجه وفادار نیست.
- من ازش خوشم نمیاد
مادر روبه رویم ایستاد و گفت: فکر می کنی نگاهت رو بهش ندیدم؟ ندیدم که چطور وقتی دور و برته تمام توجهت به اونه و دیشب چطور به آغوشش پناه بردی تا اروم بشی، سدره... اون هم از تو بدش نمیاد اما نه اونجور که فکر میکنی، تو براش یه اسباب بازی موقت هستی
میدانستم همه ی این حرفها را می دانستم، اما نمیخواستم مادرم تکرارش کند.
- گفتم که، ازش خوشم نمیاد
مادرم: کاش با ما می اومدی فرانسه، یه مدت اونور زندگی کنی از سرت می پره.
از جا بلند شدم و گفتم:شاید بعدا اومدم، فعلا برنامه ام نیس
به طبقه بالا و اتاقم رفتم و لباس بلندی پوشیدم و با برداشتن کلاه و عینک بیرون رفتم.
افتاب حسابی ساحل را پوشانده بود، روی کنده چوبی که کنار ساحل انداخته بودند نشستم، هوا گرم بود.
خبر بارداری سارا تمام افکارم را به هم ریخته بود، واقعا به این زودی قصد داشت بچه دار شود؟ به بچه ی سارا فکر کردم، یک بچه با موهای فر قهوه ای و چشم های درشت سیاه. یک بچه ی دورگه
می توانستم دوستش داشته باشم؟
موج ها محکم به صخره های ساحلی میخوردند و صدای دلنشینی داشتند.
از دور شارل و  سارا را دیدم که دست در دست هم داشتند قدم می زدند.
از جا بلند شدم تا سر راهشان نباشم.
به داخل ویلا رفتم، فرهود روی مبلی نشسته بود و کتابی در دست داشت.
با اینکه میدانستم تحت نظر مادرم هستم اما به فرهود گفتم: نمیاید بریم بیرون؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: بیرون؟
همین موقع خواهرم و شارل هم رسیدند،گفتم: میخواستیم زیتون و کلوچه بخریم دیگه
با دیدن سارا گفت: آهان، اره برو حاضر شو بریم
دست مادرم را دیدم که مشت شد.
می دانستم اصلا دوست ندارد که دیگر با فرهود جایی بروم. اما حوصله ی سارا را هم نداشتم.

هرجا که تُوییNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ