۳۶

898 56 4
                                    

وقتی برگشتیم آفتاب غروب کرده بود، با احتیاط کلاه را بیرون اوردم و به دستش دادم، گفت: چطور بود؟
نتوانستم لبخند نزنم، با لبخندی که پاک نمیشد گفتم: خیلی خوب بود
فرهود هم در مقابل لبخندی زد و گفت: با هم دوستیم؟
نگاهش کردم به خاطر موتور سواری موهای قشنگش به هم ریخته بود، نمیتوانستم دوستی اش را رد کنم، هرگز چنین دوستی نداشتم که حال بدم را خوب کند، که من را بفهمد. فقط به لبخندم ادامه دادم. کلاه را به دسته ی موتور اویزان کرد و با هم به طرف آسانسور رفتیم.
به زمین خیره شدم تا وقتی آسانسور رسید.
با هم سوار شدیم، صورت به صورت ایستاده بودیم و من باز نگاهم پایین بود.
بوی عطرش را به جانم کشیدم و وقتی آسانسور ایستاد ، صبر کرد تا من اول خارج شدم .
هر دو زنگ واحدهایمان را زدیم، در آپارتمان فرهود سریع باز شد و روژان با شلوارک جین و پیراهن آبی رنگی که پایینش را گره زده تا پرسینگ نافش معلوم شود تقریبا بیرون پرید و گفت: سلام عزیزم، منتظرت بودم
دستش را دورگردن فرهود انداخت و بوسیدش
فرهود نگاهی به من انداخت که باعث شد توجه روژان هم به من جلب شود و گفت: ا سلام
و قبل از آنکه من جوابی بدهم دست فرهود را گرفت و به داخل خانه کشید و در را بست، یک دقیقه بعد سارا در آپارتمان را به روی من باز کرد، وارد شدم که سارا با تعجب نگاهم کرد و  گفت: کجا بودی با این قیافه؟ بلوز مردونه!
- سلام
سارا- سلام!
- از دعوای بابا مامان فرار کردم.
سارا اهی کشید و گفت: بابا حسابی عصبانیه، باهام قهر کرده ، میگه باید از شارل جدا شم
همان طور که به طرف اتاقش میرفت گفت: داره الکی سخت میگیره!
خدایا این جمله را کجا شنیدم؟ فرهود گفته بود در مورد من: الکی سخت میگیری! من شبیه بابا بودم.
به اتاق رفتم، میتوانستم الان فرهود و روژان را دیوار به دیوار خانه ما تصور کنم، چندشم شد. صدای موذی در ذهنم گفت: اگه واقعا دوستت باشه باید از خوشحالی و لذتش خوشحال بشی!
با بداخلاقی به خودم توپیدم:نمیخوام فقط دوستم باشه، نمیخوام، بیشتر میخوام، همه ی فرهود رو برای خودم میخوام، در حالی که اونم دوستم داشته باشه، من زندگی عاشقانه با فرهود میخوام.
امکان پذیر نبود ، فرهود اهل عشق و عاشقی نبود، همین الان که بی شک در حال سکس با روژان بود و داشت حرفهای قشنگ و رمانتیک به روژان می زد مطمئن بودم که ذره ای محبت به او ندارد، اما روژان که نمی دانست، حتما حس پرنسس های دیزنی را داشت که با یک پرنس اشرافی اشنا شده و پرنس هم سریع و در یک نگاه عاشقش شده و آشیانه ی عشقی برایش ساخته است.
همان طور بی هدف تلگرام و اینستاگرامم را چک کردم تا دوباره صدای بحث مامان و بابا را شنیدم، از اتاق بیرون امدم به سارا که گوشه ای نشسته و اشک میریخت نگاه کردم، مامان به بابا گفت: اگه این حرف اخرته من هم با سارا به فرانسه برمی گردم
بابا اخمی کرد: برای چی؟ تا نوروز که چیزی نمونده، سال تحویل رو نمیخوای کشور خودت و خونه ی خودت باشی؟
مامان: فرانسه هم کشور منه و میتونم اونجا خونه داشته باشم، از املاک پدرم اونقدر مونده که بشه باهاش یه خونه توی مارسِی گرفت.
بابا: انقدر دو تابعیتی بودنت رو توی سر من نزن، فرانسه فرانسه!!!
مامان: مشکل تو با فرانسه اس یا با اون شارل بیچاره؟
بابا: شارل بیچاره؟ اون پسره ی عوضی دخترمون رو گول زده و تو براش دلسوزی می کنی
سارا : باباجون شارل منو گول نزده، ما عاشق همیم، باید بهش یه فرصت بدید، پسر خیلی خوبیه، وقتی مادربزرگ با یه فرانسوی ازدواج کرده و خوشبخت بوده چرا من نتونم؟
بابا: حرف من همونه که گفتم
مامان : خیلی خب منم میرم تا دور تر از تعصباتت زندگی کنم.
و به اتاق رفت و در را محکم کوبید، بابا به سارا گفت: اینا همه اش تقصیر توست ساراخانم
سارا باز به گریه افتاد، بابا نگاهی به من که درسکوت ایستاده بودم انداخت و گفت: تو هم پنبه ادامه تحصیل در خارج از کشور رو از گوشت بیرون بیار، چون من دیگه اجازه نمیدم
متعجب گفتم: به من چه ربطی داره آخه
بابا فقط نگاهم کرد و بعد کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت، شام را سه نفری بدون بابا خوردیم و من به اتاقم رفتم، نیمه شب به خاطر نشنیدن صدای به هم خوردن در خانه فهمیدم بابا هنوز برنگشته است، نگران شماره اش را گرفتم و گوشی اش خاموش بود،اولین مانتو و شالی که دم دستم آمد پوشیدم، میخواستم به دنبال بابا بروم، توی لابی باشنیدن صدای سرایدار شیفت شب که میگفت: آقا، حالتون خوبه؟ آقا... با کدوم طبقه کار دارید؟
برگشتم و نگاه کردم ، فرهود کف سرامیک های براق افتاده و به دیوار تکیه داده بود، شلوار کرمی رنگ و پیراهنی که دکمه هایش باز بود، می دانستم اگر جواب سرایدار را ندهد او را بیرون می اندازد یا به پلیس زنگ می زند، از حالش می دانستم که حسابی مست است، مثل دفعه ی قبل که در حمام خانه اش افتاده بود، دلم طاقت نمی اورد او را به این حالت رها کنم به طرفش رفتم، سرایدار با دیدنم سلام کرد، گفتم: اتفاقی افتاده؟
- والا خانم عمادی این اقا با این حال خرابش اومده توی ساختمون و هرچی هم می پرسم جواب نمیده، به سر و وضعش هم نمیاد که گدا یا کارتن خواب مزاحم باشه
سعی کردم با اعتماد به نفس باشم: مشکلی نیست من می شناسمشون
سرایدار با تعجب نگاهم کرد: با شما نسبتی دارن؟
لحظه ای مردد شدم و بعد گفتم: از دوستان خانوادگی مون هستن
- واقعا؟؟
سر تکان دادم، باز متعجب به من و فرهود نگاه کرد و گفت: ولی با این حال بهتر نیست توی ساختمون رفت و امد نکنن؟
- بله شما درست می گید، دیگه تکرار نمیشه
صدایش زدم: آقای ملکان!
چشم های خمارش را کمی باز کرد و گفت: تویی؟
گفتم: بلند شو آقای ملکان، بیا بریم
- نمی تونم
به ناچار دست دراز کردم و سعی کردم بلندش کنم، به زحمت از جا بلند شد و کاملا به من تکیه داد، سوار آسانسور شدیم، سعی کردم به این که ملکان اینطور به من نزدیک است فکر نکنم، دو تا از دکمه های وسط پیراهنش را بستم که سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: خیلی بوی خوبی میدی مثل بوی نعنا و چایی و باغ میوه، انگار وفور نعمته
شالم را چنگ زد که ترسیدم، قبل از انکه بخواهم حرفی بزنم اسانسور به طبقه ما رسید و متوقف شد، گفتم: رسیدیم
-هنوز نه
فرهود گفت بدون انکه سرش را بردارد یا تکانی بخورد، دست دراز کرد و بالاترین دکمه را فشرد، در آسانسور دوباره بسته شد و به راه افتاد، در حالی که قلبم داشت در ان محوطه ی کوچک اسانسور به شدت می تپید از این نزدیکی وحشت داشتم و هم از ازاینکه یک نفرما را در این وضعیت ببیند.
نفس گرم فرهود به پشت گردنم میخورد و تنم را مورمور می کرد، گفتم: خواهش می کنم، تو باید بری خونه حالت خوب نیست
- خونه؟
- آره پیش روژان
تکرار کرد: روژاااان، هوووم روژان خیلی خوشمزه و خوشگله ولی شرط می بندم تو از اون خوشمزه تری کوچولوی من، تو مثل یه باغ میوه ی دست نخورده ای
دستم را پیش بردم و دوباره دکمه ی طبقه ی خودمان را زدم، باید فرهود را به روژان می سپردم، اگر چه دیدن ما با هم ریسک بود و روژان حتما مشکوک می شد، صدای موذی ذهنم گفت: معلومه که مشکوک میشه، ببین طرف چه جوری چهارچنگولی چسبیده بهت
اینبار وقتی آسانسور ایستاد سعی کردم خارج شوم و فرهود را هم ببرم، زنگ آپارتمانشان را زدم، صدای کشدار روژان را شنیدم: اومدم
در را باز کرد، با دیدن او متوجه شدم که روژان هم کمتر از فرهود مست نیست، در حالی که با لباس زیرش به در تکیه زده بود بلند بلند گفت: کجا بودی هانی؟
اشاره کردم که صدایش را پایین بیاورد و مجبور شدم باز به فرهود کمک کنم وارد خانه شود، خانه دکوراسیون قهوه ای و کرم داشت و وسایل نو و زیبا بودند. کمک کردم روی اولین مبل چرم بنشیند. خواستم بروم که فرهود دستم را کشید و روی پایش افتادم، روژان در را بست و گفت: معلوم هست چه خبره؟ چرا این دختره رو بغل گرفتی فرهود؟ اصلا تو کجا بودی ؟ چرا با دختره ای؟
هوا پس بود، باید از این خانه می رفتم، در یک حرکت سریع و ناگهانی از فرهود جدا شدم و به طرف در دویدم و از خانه بیرون آمدم، یاد فرار حشرات از تار عنکبوت افتادم، صدای فرهود می امد اما فوری سوار آسانسور شدم و به لابی برگشتم، باید بابا را پیدا می کردم، دیروقت بود.

هرجا که تُوییDonde viven las historias. Descúbrelo ahora