۱- من روز آشنایی تو هستم

6K 148 13
                                    

توی تخت خواب کمی جابه جا شدم، نمی تونستم از جا بلند شم،تلاشم رو کردم اما آغوشش حریصانه دور من حلقه شده بود.
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که خیلی راحت خوابیده بود، چطور می تونست انقدر بی خیال باشه؟
خوشحال بود نه؟ چرا نباشه؟ هرچی میخواست به دست اورده بود، ولی من چی می خواستم؟ اتاق دور سرم چرخید. گرمم شده بود.
چشمامو به زور روی هم فشار دادم و سعی کردم به وضعیت پیش اومده فکر نکنم . به چی فکر می کردم ؟ به اولین دیدار؟
به طور واضح یادم بود و چیزی در قلبم شروع به جوشیدن کرد...

بعد از آنکه تلفنی با پدر حرف زدم و سفارشات لازم را انجام داد ، از تاکسی پیاده شدم ، همان طور که به آدرسی که از بابا گرفته یودم نگاه می کردم با دیدن تابلوی موسسه گل از گلم شکفت،خودش بود ، اولین کار من ، اولین روز .
قدم به داخل گذاشتم ولی تا وارد شدم به مردی که با عجله داشت از روبه رو می امد برخورد کردم ، با شرمندگی نگاهش کردم با وجود آنکه که کمی آشفته و سردرگم بود اما روی هم رفته... چطور می شد گفت؟ جذاب بود!
صورت گرد و چشم های سیاه و نگاهی عمیق و باهوش داشت، لبهایش گوشتالو و پوست صورتش گندمی بود،دندان هایش فوق العاده مرتب و سفید بودند، مثل یک جعبه مروارید. موهایش سیاه و فر درشت بود و چند تایی موی سفید هم در لابه لایش پیدا میشد که انگار بهترش هم کرده بود، هیکلش چهارشانه و مردانه بود اما قد متوسطی داشت ، شاید چند سانتیمتر از من بلند تر بود. ته ریش چند روزه داشت و فکر می کنم نه به خاطر زیبایی یا مد بیشتر به خاطر اینکه نرسیده باشد ریشش را بزند. از نظر سنی حدودا سی و چند ساله به نظر می رسید.( شما آقای مارک رافالو( Mark  Ruffalo) رو در نظر بگیر در سن سی و خرده ای ، فیلم هاش هم اگه ندیدی ببین 🙂)
در کل در همان یک کلمه که گفتم خلاصه می شد، جذاب!بوی ادکلنش توی بینیم ماندگار شده بود.
برخوردمان باعث شد چند کاغذی که در دست داشت از دستش بیفتد ، سریع معذرت خواهی کردم و خواستم در جمع کردن برگه ها کمک کنم ، اما خودش خم شد و بدون جواب دادن به معذرت خواهی من برگه ها را برداشت ، لحظه آخر چشمم به نوشته ی روی کاغذها افتاد: نیازمند پرستار کودک با شرایط خاص، دستمزد توافقی
از در موسسه بیرون رفت و من برای اولین بار پا درون موسسه ی آموزشی ملکان گذاشتم.
طبقه ی پایین شش کلاس درس بود و اتاق بایگانی و کپی و قسمت اطلاعات و ثبت نام دانش آموزان ،طبقه ی بعدی ، دارای چهار کلاس بود و اتاق استادان و اتاق مدیر موسسه که دو قسمت بود و در قسمت اول میز منشی قرار داشت، دخترجوانی که منشی بود چهره ای دلنشین داشت ، صورت خنده رو و آرایشی زیبا، مانتوی روشن و شال صورتی پررنگی به سر داشت. با دیدن من گفت: بفرمایید
- با مدیر کار داشتم
دختر با نگاهی براندازانه نگاهم کرد و انگار زیاد خوشش نیامد ولی ادب به خرج داد و گفت: متاسفانه آقای ملکان نیستن، الان رفتن بیرون
- کی برمی گردن؟
دختر: معلوم نیست یکی دو ساعت دیگه شاید!
- من سدره عمادی هستم ، دختر آقای عمادی که هفته ی پیش از آقای ملکان نصف موسسه رو خرید
دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و باز نگاهم کرد ، بعد با دستپاچی گفت: معذرت میخوام که نشناختم ، بفرمایید بشینید خیلی زود آقای مدیر تشریف میارن .
نشستم روی یکی از مبلهای اداری اتاق و پوزخندی روی لب هایم امد، تو که گفتی بودی یکی دوساعت ! حالا شد خیلی زود!!
اتاق مدیر شیشه های دودی داشت و انعکاس چهره ام را در شیشه می دیدم ، چشم هایم سیاه و تقریبا کشیده بود ، ابروهایم قهوه ای پررنگ و لبهایم برجسته بود، معمولا آرایش نمی کردم ، فقط کرم ضد آفتاب و رژ لب صورتی مات که از بویش خوشم می امد. آرایش را دوست داشتم اما اولویتم نبود، در عوض سعی میکردم پوستم را خوب نگه دارم ، با کرم ها و لوسیون ها و ماسک های پوستی که مامان از فرانسه می اورد و خوردن میوه و سبزی و نخوردن تنقلات و خواب به موقع .
از پوستم راضی بودم و سلامتش باعث می شد با وجود نزدن کرم پودر، خوب به نظر برسد.
رنگ موهایم قهوه ای روشن که به فندوقی می زد ، مثل رنگ موهای مادرم بود.
تیپ اداری ساده ای زده بودم ، شال سورمه ای و مانتوی مشکی معمولی بر تن داشتم .
چشم از انعکاس تصویرم برداشتم و به ساعت نگاه کردم ، ده دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از ملکان نبود.

هرجا که تُوییKde žijí příběhy. Začni objevovat