۷۷

762 43 16
                                    

از فرودگاه تهران تاکسی گرفتیم و به طرف خانه ی جدید فرهود راه افتادیم، دست هایم را نگه داشته بود، من به خیابان ها و کوچه ها و مغازه هایی نگاه کردم که ۵ سال از آنها دور بودم.
عوض شده بود، انگار شهر تغییر کرده بود.
بزرگتر شلوغتر و بی اعصاب تر به نظر می رسید.
بالاخره تاکسی جلوی در خانه ای نگه داشت، پیاده شدم، فرهود زنگ زد، لحظاتی بعد زن میانسالی در را باز کرد، نگاهش کردم، گلبانو بود، خودش را درآغوشم انداخت و سر و صورتم را بوسید، من هم دلتنگش بودم.
با هم به داخل خانه راه افتادیم، حیاط بزرگ و با صفایی داشت و خود خانه نمای سنگی طوسی داشت با شیشه های قدی.
وارد شدیم سالن خانه خیلی پر نور و  زیبا بود، آشپزخانه متوسط بود اما خانه سه اتاق خواب بزرگ داشت با دو سرویس بهداشتی، طبقه دوم نیمه ساخته بود و فرهود وعده داد بعدا طبقه دوم را تکمیل می کند، خیلی خسته بودم.
غذایی که گلبانو پخته بود را خوردم و به راهنمایی فرهود به طرف اتاقی رفتم که تخت متوسط با تم رنگ های سبز روشن داشت، بدون عوض کردن لباس خوابیدم.
می شنیدم که فرهود در حال رفت و امد بود، اما اصلا نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم، خوابم شبیه بی هوشی بود.
بالاخره چشم باز کردم، هوا تاریک شده بود.
تلو تلو خوران از اتاق بیرون امدم، فرهود لباس های قشنگی پوشیده بود، با صدای گرفته گفتم: خوش تیپ شدی
لبخند گرمی زد.
دست روی چشم هایم کشیدم، فرهود برایم قهوه ریخت، کمی چشیدم و گفتم: فرانسه؟
سرتکان داد، گفتم: خونه ی قشنگیه
- خونه ی ماست
سرخ شدم و گفتم: باید خیلی گرون باشه
فرهود چشمکی زد: من یه جای خوب سرمایه گذاری کردم
به شوخی گفتم: مطمئنی سرمایه ات بر میگرده؟
فرهود: من از مدیر شرکت قول گرفتم
قهوه ام که تموم شد فرهود با ذوق گفت: یه جیزی رو میخوام بهت نشون بدم ، بیا
فرهود دستم رو گرفت و منو به سمت اتاق خواب بزرگ خانه برد. در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد.
فکم به زمین چسبید. اتاق قابل تشخیص نبود. اتاق توسط گل پر شده بود ... گل های مختلف و خوشبو  همه جا بودن .گل ها با چراغ های ریز روشن براق و فانوس های مینیاتوری که به نرمی و مات میدرخشیدن و دور اتاق قرار داشتن تزیین شده بود.
سرم سریع چرخید تا صورتش رو ببینم. بهم خیره شده و چهره اش قابل خوندن نبود. شونه اش رو بالا انداخت و زیر لب گفت : تو عشق و عاشقی میخواستی
بهش پلک زدم ، چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.
فرهود:سدره! تو قلب منو داری
به سمت اتاق اشاره کرد .
زمزمه کردم: این گل ها... این اتاق، خیلی قشنگه
هیچ فکر دیگه ای برای گفتن به ذهنم نیومد. قلبم تو دهنم و اشک چشمام رو پر کرده بودن. دستم رو کشید ، به داخل اتاق رفتیم و قبل از اینکه بفهمم بروی یک زانوش در مقابلم زانو زد. گندش بزنن.... من توقع اینو نداشتم! نفس کشیدنم رو متوقف کردم. از داخل جیب پیراهنش حلقه ای رو بیرون اورد و به من خیره شد ، چشمای براق سیاهش، پر از احساسات بودن در کمال تعجب من به فرانسه گفت: سدره عمادی، من عاشقتم . میخوام تا اخرعمرم باهات باشم، عزیز بشمرمت و ازت تا اخر عمرم محافظت کنم. مال من باشبرای همیشه، لطفا زندگیت رو با من شریک شو و باهام ازدواج کن
در حالی که اشکام پایین میرختن بهش پلک زدم . به این فکر می کردم که چقدر دوستش دارم و تنها چیزی که درموج عواطف و احساساتی که داشتم تونستم بگم: بله ای به فرانسه بود.
نیشش باز شد . راحت شده بود و اروم حلقه  رو دستم کرد. زیباست ، یه نگین بیضی بزرگ روی یه حلقه ی طلای سفید . بزرگ و در عین حال ساده و خیره کننده. چشم هایم از هیجان گرد شد. چطور همه چیز انقدر قشنگ شده بود؟
یکدفعه از حس خوشی پر شدم و منم روبروش زانو زدم انگشتام داخل موهاش چنگ شدن ، بوسیدمش،با تموم قلب و روحم بوسیدمش... این مرد زیبا رو بوسیدم، کسی که عاشق منه همونطوری که من
عاشقشم. بوی عطری که عاشقش بودم رو با ولع به مشام کشیدم و وقتی که بازو هاش دورم اومدن و دستاش به سمت موهام اومدن ، در اعماق وجودم میدونستم که من همیشه مال اونم، و اونم همیشه مال منه.ما با هم تا اینجا اومدیم.
و هنوز کلی راه رو هم داریم که بریم، ما برای هم ساخته شدیم. ما برای هم بودیم...

هرجا که تُوییحيث تعيش القصص. اكتشف الآن