۳۵

860 59 29
                                    

آرام آرام از ماگ بزرگم با عکس خرگوش واز نسکافه ای که با پودر نسکافه ی اماده و آبجوش درست کرده بودم میخوردم،امروز یکبار بیشتر از اتاق بیرون نرفته بودم.
چرا باید می رفتم؟ چرا باید ادمی را که انقدر زود برایت جایگزین پیدا می کند را ببینم، همه اش بازی بود، حضور من در موسسه با یک کار الکی شروع شده بود و همین طو اشنایی من با دریا و بعد امدن فرهود به اپارتمان ما، همه اش مسخره بازی بود.
قسمت بد ماجرا این بود که من به این مرد علاقه داشتم در حالی که او هر احساسی داشت جز علاقه.
کتابی که سارا گفته بود قشنگ است(جز ازکل) را داشتم میخواندم و از نسکافه می خوردم، دیروز که سارا در مورد دوست پسر فرانسوی اش به مامان و بابا گفته بود، مامان چون پسرک فرانسوی بود مخالفت نکرده اما بابا به علت تفاوت دینی ما با پسر و زندگی دائم سارا با او در فرانسه به شدت مخالف بود، بابا میخواست سارا درسش را بخواند دکتر موفقی شود و به ایران برگردد، احتمالا بعدش هم با یک پسر موقر و خانواده دار ایرانی آشنا شده و ازدواج کند‌.
دوست پسر فرانسوی سارا تمام رویاهای بابا را خراب کرده بود، از دیروز در خانه بحث و جدل بود. برای همین سکوت و استراحت در اتاق کارم در موسسه غنیمت بود.
در باز شد و فرهود داخل امد، فکر می کرد چون صاحب موسسه است نیازی نیست در بزند؟؟ مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود.
با دیدن کتاب در دستم گفت: دنبال چی میگردی توی این کتاب؟
اخم کردم: هیچی
به خودش اشاره کرد: هرچی بخوای این بیرونه
پوزخندی زدم و به کتاب نگاه کردم،گفت: از من دلخوری؟
- نه دلیلی نداره
فرهود: ولی حالت هم خوب نیست
مثل یک ربات گفتم: مشکلات خانوادگی
عمیق نگاهم کرد: اهااان
از اتاق بیرون رفت و در را به آهستگی بست، باز به کتاب مشغول شدم، با انکه از نوشته هایی که میخواندم چیزی سر در نمی اوردم و حواسم جمع نبود.
به خانه برگشتم، خبری از سارا نبود اما پدر و مادر هنوز مشاجره داشتند، برای خودم با سبزیجات و مرغ ساندویچ اماده کردم و در  اتاقم خوردم. میخواستم به صدای پدر و مادر توجه نکنم.
در تمام سالهای زندگیم اولین باری بود که اینقدر داشتند سرهم داد میزدند، همیشه بحثهایشان زود تمام می شد و اشتی هایشان شیرین بود، اما این بار انگار تمامی نداشت
شال نازکی روی  سر انداختم و از خانه بیرون زدم و توی راه پله نشستم، با دیدن فرهود در پاگرد اخم کردم:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
-فکر میکنی وایسادم به دعوای پدر و مادرت گوش کنم؟
شانه بالا انداختم، زیر لب گفتم : تقصیر ساراست
به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد، در حالی که زیرنگاهش معذب بودم شال نازک را روی سرم مرتب کردم.بلوز سبز و کاپشن چرم مشکی پوشیده بود، هنوز صدایشان می امد، دلم نمیخواست فرهود حرفهایشان را بشنود، خجالت می کشیدم، اما او ظاهرا برایش مهم نبود. فرهود همچنان با دقت نگاهم میکرد و بالاخره گفت: بیا بریم
دستش را دراز کرد و منتظر نگاهم کرد، باشنیدن صدای شکستن ظرف و ظروف در خانه که ندیده می دانستم کار مادر بود نپرسیدم کجا ،دست لرزانم را درون دست بزرگ و گرمش گذاشتم ، تند تند از پله ها پایین دویدیم ، نفسم گرفته بود، اما او انگار نه انگار.
داشتم به طرف ماشینش میرفتم که گفت : کجا از این طرف
با تعجب به طرفی که اشاره کرد راه افتادم. با دیدن یک موتور معمولی جا خوردم: با موتور؟
فرهود ملکان لبخند کجی به روی من زد و گفت : هیجان انگیزه
گفتم، من با این لباس نمیتونم موتور سوار بشم که
فرهود بلوز سبزش را بیرون کشید و به دستم داد و گفت: بپوشش
پوشیدم ، لباس برای من گشاد بود و آستین هایش به سر انگشتانم میرسید، خودش حالا با تی شرت تنگ مشکی جلویم ایستاده بود،بازوهای برامده و سینه ستبرش در آن تی شرت تنگ خودنمایی می کرد، وقتی دید نگاهم روی عضلات مردانه اش ثابت شده عمدا و آرام کت چرمش را پوشید، انتهای شالم را از یقه ی لباس بیرون اوردم و صاف کردم، جلو امد و خیلی با دقت انگار که با یک وسیله ی شکستنی طرف باشد شال را دور گردنم گره زد و باز با لبخند کیوت و خواستنی نگاهم کرد، قلبم به سرعت می تپید اب دهانم را قورت دادم و به جای اوبه موتور نگاه کردم : موتور مال کیه؟
فرهود : موتور مرادیه ، ازش قرض گرفتم که برم دنبال بهروز
شوکه نگاهش کردم، چه می توانستم بگویم.
زمزمه کردم: اگه روژان ببینه برات بد میشه
بی توجه به حرفم کلاه ایمنی را به سمتم گرفت: بگذار سرت
-پس شما چی؟
فرهود:سالم موندن تو مهم تره
نشست و به من اشاره کرد ، پشتش نشستم و سعی کردم فاصله را حفظ کنم ، برگشت و گفت: اینجوری؟
حرفی نزدم، گفت: دستاتو بیار بالا
بالا آوردم که مچ هایم را گرفت و دور کمرش حلقه کرد و گفت: سفت بهم بچسب.
از خجالت سرخ شدم ،به آرامی اما طوری که من بشنوم گفت : موتور برای همین خوبه
راه افتاد، توی شهر بی هدف می چرخیدیم و باد سرد بهمان میخورد،از سرما می لرزیدم اما باز هم خیلی کیف داشت، دلم میخواست بیشتر به او بچسبم و بوی خوب عطرش را به ریه هایم بکشم.
حالم عوض شده بود، دیگر به دعوای پدر و مادر، به اینکه فرهود دوست دختر داشت و فقط دنبال هوسبازی بدون احساس بود فکر نمی کردم، همه من بودم و او و لحظه هایی که امیدوار بودم تا ابد ادامه داشته باشد . میخواستم که هیچ وقت این موتور متوقف نشود، تا هرجا که می شد برویم؛ باهم.

هرجا که تُوییHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin