Chapter 9

228 60 9
                                    

چشم هایش را روی هم فشار میداد و از این فشار سردرد گرفته بود اما خواب قصد نداشت در آن چشم ها بنشیند.انگشتهایش به ملحفه سفید رنگ چنگ میزد و پاهایش انتهای فلزی تخت را فشار میداد.بی آن که بخواهد تمام عضلات بدنش منقبض شده بودند.از بین پلک های خسته و بر هم فشرده اش قطره ای اشک روی پوستش لغزید و راهش را تا افتادن روی بالشت سفید رنگش ادامه داد.

غلتی زد و آرام تا ده شمرد،از ده تا یک شمرد و این چرخه را چند بار تکرار کرد اما هیچ چیز دیگر فایده ای نداشت.فریادی که میخواست بکشد تا گلویش آمد و تبدیل به بغضی شد که لحظاتی بعد صورتش را خیس کرد.با چشم هایی که به خاطر اشک،معصومیت کودکانه ای در آن پیدا بود به دیوار مقابلش خیره شد،دستهایش را روی صورتش گذشت و صدای گریه ی دردناکش در آن اتاق کوچک پیچید.

گریه میکرد اما طبیعتی نبود تا دست نوازشگر نسیم و گرمای پر امید آفتاب را برای پاک کردن اشک هایش بفرستد.مادرش نبود تا سر در آغوش او بگذارد و از تمام مشکلات نداشته اش گله کند.حالا که تا گلو در این غصه فرو رفته بود هیچ کس برای تقسیم دردهایش در آن حوالی پیدا نمیشد.سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که هنوز اشک هایش از کنار چشم ها روی صورتش سر میخوردند و به زمین می افتادند،به این فکر کرد که در این جهنم یخی فقط گریز خواب از چشم هایش را کم داشت.

میدانست که محکوم است به تحمل کردن این درد،میدانست که هرروز چیز بیشتری از دست خواهد داد و آنقدر در این عذاب غرق خواهد شد که هیچ اثری از خوشبختی ای که در گذشته داشت حتی در لابلای برگه ها ی کتاب کهنه زندگی نماند.اما برای این اماده نبود.خواب آخرین یاری بود که کمک میکرد کمی از سفر آهسته ی عقربه ها رها شود.

مثل جنین در وجود مادرش روی تخت جمع شد و زانو هایش را در آغوش گرفت.عذاب بعدی اش قرار بود چه باشد؟بعد از این قرار بود چه برسرش بیاید؟مگر بلایی بزرگتر از چیزی که اسمش را زندگی میگذاشت بود؟بعد از ساعتی زل زدن به دیوار خالی سفید رنگ بالاخره چشم های خسته اش بسته شدند.در حالی که در اخرین لحظات هوشیاری اش به این فکر میکرد که از این پس هر شب باید برای خواب انقدر بجنگد..؟

*******

در مغزش انگار کسی فیلم حوصله سربر و عجیبی را روی دور تند پخش میکرد.نگران و کلافه بود.نمیدانست حال آن پسر در آپارتمان او چطور است و آیا تنها گذاشتنش کار درستی بوده یا نه!؟خسته بود و چشمهایش برای دقیقه ای زودتر به خواب رفتن، میجنگیدند.صبح فردا باید به دانشکده میرفت و به کمک دوستش برای آخرین امتحان آماده میشد.حسی که سعی کرده بود به آن میدانی برای خودنمایی ندهد مخفیانه در گوشه ای از ذهنش نشسته بود و بعد از دیدن عکس آن جوان و پدر پیرش عذاب وجدانی بزرگ مثل غده ای بدخیم در فکرش رشد میکرد.

این که آن سایه و خودش در مرگ آن جوان دست نداشتند درست بود اما اگر سایه بدن او را صاحب نمیشد،شاید آن مرد پیر میتوانست با احترام برای پسرش سوگواری کند و برای روحش دعای خیر بفرستد.این حق او بود که بداند پسرش چرا و چگونه کشته شده است؛اما از طرفی میدانست،رازی که شاهد آن بود نباید جای دیگری فاش میشد.

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now