Chapter 23

144 42 2
                                    

با بسته شدن در اتاق چشم هایش را باز کرد و اجازه داد اشک های گرم،صورتش را خیس کنند.نمیدانست نامجون بدون او کجا میرود اما نمیتوانست دنبالش برود و اجازه دهد که او بفهمد حرف هایش را شنیده و خواب نبوده است.

میدانست خودش را گول میزند اما ترجیح میداد خودش را به ندانستن بزند تا اینکه مجبور به دعوا یا ترک نامجون باشد.از جا بلند شد و رکوردرش را از کیفش بیرون کشید.نیاز داشت حرف بزند و نمیتوانست به کسی راجع به سایه سیاهی که بخش بزرگی از زندگیش را اشغال کرده بود چیزی بگوید.

"خودخواهی صفتی بود که مادرم نداشت.پدرم هم نداشت و منم تصمیم داشتم از اسمم دور نگهش دارم.تصمیم داشتم هیچوقت اجازه ندم کسی بگه سوک جین خودخواهه.حالا هم اینو نمیخوام اما نمیتونم جلوشو بگیرم.میخوام تا آخرین توانم با خودخواهی چیزی که میخوام رو داشته باشم و کسی که میخوام رو تو زندگیم نگه دارم.میخوام فقط به خودم فکر کنم و نذارم تصویر جسد آدمای بی گناه تصمیممو عوض کنه.اون سایه سیاه با روح من پیوند خورده.برای اولین بار نمیخوام این پیوندو بشکنم.میخوام تنها کسی باشم که صدای اونو شنیده و تنها کسی باشم که با سایه سیاه حرف زده.نمیخوام حتی یه لحظه به این فکر کنم که تو ادامه ی این مسیر طولانی چی در انتظار من و دیگرانه.میخوام از اون سایه سیاه مراقبت کنم.میخوام خودخواه باشم.فقط برای همین یک بار"

رکوردر را به کیفش برگرداند،دستهایش را دور خودش حلقه کرد و به بیرون خیره شد.کم کم نگران نامجون میشد و هزار فکر ترسناک راهشان را به ذهنش باز میکردند.چشم هایش را بست تا گوش هایش را به صدای طبیعت بسپارد و از آن کمک بخواهد اما چیزی نمیشنید.هیچ صدایی از یار دیرینه اش نمی آمد و باعث میشد فکر کند مورد خشم و قهر او قرار گرفته است.سکوت درد آوری که بر ذهنش حاکم شده بود را کنار زد و سرش را به شیشه ی سرد پنجره ی بزرگ تکیه داد.دلشوره و عذابی که در دلش بود کنار زد و روی تخت دراز کشید.

********

دست هایش پشت صندلی کهنه فلزی بسته شده و از کنار لبش خون جاری شده بود.دو مرد با خالکوبی های روی گردنشان روبه رویش نشسته بودند و در دست یکی  از آنها باتوم فلزی بزرگی آلوده به خون او،قرار داشت.

نفس کشیدن باعث میشد زیر دنده های سمت چپش دردی عمیق و بُرنده حس کند.طعم شور خون روی زبانش حالش را بد میکرد و دلش میخواست همه اش را روی زمین تف کند.جز زخم کوچک کنار لبش،صورتش ردی از کبودی و خون نداشت.

_گفتم ولم کنید برم.از جون من چی میخواید؟چرا همه جا دنبال من میاید؟

_آمینوس دستور داده.گفته باید برگردی و راهتو به اون نشون بدی.

_منم مثل شماها اومدم.یه تقاطع باز بود و تونستم بیام به اینجا.نمیدونم چطوری اومدم.

_اگر بر نگردی میکشیمت.

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now