Chapter 35

132 33 32
                                    

_صبر کن!

رو به نامجون که داشت مسیری مخالف جایی که او ایستاده بود میرفت،فریاد کشید.

_چیه چیز جدیدی مونده که بگی؟از عذابایی که این مدت کشیدی و اینکه من یه بزدلم!

_این که تو یه بزدلی حقیقتیه که هرگز عوض نمیشه اما قبل از اینکه بری باید بگی چه خبره؟این صداهایی که مثل انفجاره چیه!؟

_صدای شکستن تمام حصارای دنیای من و باز شدن راه امینوس به دنیای شما.اون داره میاد اینبار با تمام قدرتش!

_چرا امروز؟چرا الان؟

_چون تو ضعیف شدی و نیروت داشت ناپدید میشد!

_من؟این چه ربطی به من داره؟

_نه من نه تو هیچکدوممون نمیدونستیم که چرا صدای منو فقط تو شنیدی و فقط تو منو دیدی!اما این سرنوشت بود.نیروی تو با وجود من فعال میشد نیرویی که باید باهاش یه روزی مثل امروز جلوی امینوس وایمیسادیم تا بقیه ادما رو نجات بدیم.منم واسه همین امروز همه چیز یادم اومد.وجود تو با من پیوند خورده بود و وقتی داشتی ناپدید میشدی همه چیز یادم اومد.چرا داشتی این کارو میکردی؟اگر واقعا بلایی سرت میومد چی؟

جین عصبانی و خسته بود؛با اشکهایی که چشم هایش را شفاف تر از همیشه میکرد جواب داد:

_باید چیکار میکردم؟چند سال دیگه تو این جهنم عذاب میکشیدم که مثلا توی لعنتی چیزی یادت بیاد؟

_نباید امیدتو از دست میدادی!

_امید؟تو داری برای من از امید حرف میزنی؟هاه!بد نیست فقط باید چهارسال بیای اینجا و تنها دور از همه ی موجودات زنده زندگی کنی تا بفهمی امید ینی چی!

نامجون جلو رفت و دستهایش را دوطرف شانه های جین گذاشت.قبل از اینکه او بتواند خودش را از آغوشش جدا کند او را قدرتمند میان بازوهایش فشرد و گفت:

_تو میخوای باهام بیای مگه نه؟

_ولم کن میام اما برای نجات خانوادم و دوستام.

_پس بخواب..جین هیونگ!

نمیدانست نامجون چه کاری کرد اما پلک هایش روی هم افتاد و کمتر از چند ثانیه به خواب رفت.

**********

چشم هایش را باز کرد و اطرافش را از نظر گذراند.دلتنگی تمام وجودش را گرفت و چشمهایش را پر از اشک کرد.به دیوار های اتاقش نگاهی انداخت و صورتش بیشتر خیس شد.سعی کرد از جا بلند شود که دستش به قاب عکسی کنار تخت خورد و صدای شکستنش نامجون را به اتاق کشاند.سراسیمه رو به رویش نشست و پرسید:

_حالت خوبه هیونگ؟زخمی نشدی؟جاییت درد نمیکنه؟احساس سرگیجه نداری؟

جین نگاهش را از صورت او گرفت و قاب عکس شکسته را از روی زمین برداشت.عکس دونفره شان را در ان سفری که به ججو داشتند دید و بغض در گلویش بزرگتر شد.نامجون نگاهی به صورت قرمز شده اش انداخت و گفت:

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now