AF chapter 1

261 39 29
                                    

_سوکجین هیونگ!

جین سرش را از قفسه ای که در آن مشغول گشتن به دنبال وسیله هایش بود
بیرون کشید و در حالیکه سعی میکرد صدایش زیاد توبیخ کننده نباشد گفت:

_داد نزن جونگ کوک صداتو میشنوم!کل آپارتمان 90 متره!

جونگ کوک با خجالت خندید و پالتوی بلند خردلی رنگ جین را جلوی شانه
های خودش گرفت و پرسید:

_هیونگ منظورت این بود پالتو بلندت؟این که کرمه!

جین خندید و قرص هایش را داخل ظرف کوچکی گذاشت تا داخل چمدانش
بگذارد.دوبار سرش را تکان داد و گفت:

_طیف بینایی رنگی خرگوشا چقدره؟

_هیونگ!!!

جین با آرامش لبخند دیگری زد و بعد از گرفتن پالتو از دست جونگ کوک
گفت:

_خب ببخشید ولی این خردلیه.برو بشین برات یه نوشیدنی خنک بیارم.تهیونگم صدا کن بگو نیازی نیست همه لباسا تو یه خط باشن.

جونگ کوک باشه ای گفت و به سمت اتاق عقبی برگشت تا تهیونگ را برای خوردن عصرانه ای که سوکجین برایشان تدارک دیده بود صدا کند.
جین رفتنش را نگاه کرد و دوباره لبخند به لبش نشست.بعد از دست دادن همه چیز،بعد از چهار سال زندگی در جهنمی که در بازی قدرت برایش ساخته
بودند،حالا کنار کسانی که بعد از پدر و مادرش بیشترین ارزش را برایش داشتند زندگی میکرد و سعی داشت خوشحال باشد و خوشحال بماند.
هرچند هنوز هم گاهی به اتاقش سر میزد و به چهارچوب در تکیه میداد تا مادرش را تصور کند.زن مهربانی که با قهوه یا نوشیدنی گرمی به استقبالش میرفت.دست دور گردن پسرک می انداخت و به صدای قلبش گوش میداد تا بعد از چند ثانیه به صورتش نگاه کند و بگوید
"پسرم تو زیباترین لبخند های
دنیا رو داری"
و جین ذوق زده از حرف مادرش بزرگ تر و درخشان تر بخندد.
یا گاهی که کنار صندلی پدرش مینشست و آن را تاب میداد.دستهای مردانه و
مهربانش را بین موهایش تصور میکرد و قول بازی شطرنج به پدر خسته اش میداد.
مگر میشد برای آن زندگی دلتنگ نشد؟
نفهمید چقدر به کانتر خیره شده تا زمانی که جیمین با کیسه های خرید داخل خانه شد و از گرمای هوا گله کرد.

_واو سئول قبلا همچین تابستونی به خودش ندیده!خوش به حالت که میری
مسافرت جین هیونگ!

به صورت سرخ شده ی جیمین نگاهی انداخت و بلا فاصله درجه ی فن را دو
مرتبه پائین تر برد.

_اوه معذرت میخوام .بشین پیش بقیه تا عصرونه آماده بشه.

_نه میخواستم کمک کنم.جونی هیونگ کجاست؟

اینبار جین چشم غره ای به در حمام رفت و با کمی حرص جواب داد:

_فکر کنم توی وان خوابش برده!هنوزم میترسه!فکر کنم تا لحظه آخر هی بخواد پشیمونم کنه.

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now