Chapter 25

152 41 16
                                    

نمیدانست به پیرمرد خوشحالی که رفته بود تا برایشان نوشیدنی خنک بیاورد،چه جوابی بدهد.اصلا فرصت حرف زدن نیافته بودند.نگاه نگران و مضطرب هردویشان هر لحظه در نگاه دیگری گره میخورد.راهی جز گفتن حقیقت برایشان نمانده بود و جین نمیدانست حقیقت عجیبشان را چطور برای مرد تعریف کند که آنها را تحویل آسایشگاه روانی ندهد و از هردویشان شکایت نکند.میتوانستند همان لحظه از آنجا بیرون بروند اما بدون سنگ همه چیز به هم میریخت.

به نامجون نگاه کرد و دستش را گرفت.چشمهایش بسته بود و گره میان ابروهایش نشان از ذهن درگیرش بود.فشار دست او را روی انگشت های خودش حس کرد اما چیزی نگفت.انگشت هایش کم کم درد میگرفت اما اعتراضی نمیکرد.ناگهان چشم های نامجون باز شد و با مردمک های لرزان و وحشت زده گفت:

_سَ..سنگ اینجاست!

سوک جین با خوشحالی از جا پرید و با خنده ی پر سر و صدایی گفت:

_این عالیـــــه!

اما چیزی به نظرش عجیب می آمد.چشم های نامجون وحشت زده بود و پیدا شدن سنگ چیزی نبود که باعث وحشتشان شود.خوشحالی اش به یکباره فروکش کرد و رو به روی صندلی نامجون زانو زد و گفت:

_و؟

_امم یـِ..یِچیز دیگه م هست.

_چی؟

_یکی از اونا همین اطرافه..انرژیش ضعیف شده اما اینجاست..

روی زمین نشست و وحشت زده به اطراف نگاه کرد.

پیرمرد برگشت اما صورتش مثل یک شیطان آرام و ترسناک شده بود.چشمهایش انگار به فضایی تهی خیره شده باشد،سیاه و عمیق ترسناک روی آن دو ثابت شده بود و جین میترسید.هردو از جا بلند شدند و چند قدم عقب رفتند.صدای ترسناک پیر مرد بلند شد.

_پسر من کجاست؟

نگاهش را به نامجون داد و گفت:

_میتونم حست کنم.تو اینجا چه غلطی میکنی؟

برخلاف جین که وحشت کرده بود نامجون آرام و غمگین به مرد خیره شد و گفت:

_منم حست کردم،چطوری پدر یه انسان شدی؟چند وقته اینجایی؟

_پسرم کجاست؟برو بیرون از بدنش پسرمو برگردون.

_پسرت اینجا نیست که برگرده.

چشمهای پیرمرد غمگین شد دست هایی مشت شده اش کنار بدنش افتاد و گفت:

_منظورت چیه؟

_اون مرده

_چِ..چطوری؟

_کشته شده.

_کی؟

_مزدورای آمینوس.

آتش در چشم های پیرمرد دوباره روشن شد.جین که در تمام مدت به مکالمه ی دو مرد پیش رویش خیره شده بود به نامجون نزدیک شد و گفت:

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now