Chapter 30

137 38 26
                                    

روزها میگذشت اما اتفاقات عجیبی در زندگی هردونفرشان رخ میداد.اتفاقاتی که جین منشاء آن ها را نمیدانست.هرروز یا دستگاهی در محل کارش به مشکل میخورد یا آدم اشتباه و عجیبی به کتاب فروشی محل کار نامجون میرفت.

اما هیچکدام شکایتی بر زبان نمی آوردند و تمام اتفاقات را به پای سرنوشت مینوشتند.رفت آمد هایشان با دوستان سوک جین بیشتر شده بود و همه ی آنها تقریبا نامجون را بین خودشان پذیرفته بودند.فکر همه ی آنها یک چیز بود؛اینکه فرقی نمیکرد نامجون چه موجودی است یا از کجا آمده است،تنها چیزی که برای همه شان اهمیت داشت این بود که جین هیونگ عزیزشان کنار او لبخند میزد و از حضورش خوشحال بود.

با این حال در پس تمام رفتارهای دوستانه،هنوز بین یونگی و نامجون فضای عجیبی قرار داشت که گواه بر عدم اعتماد یونگی به او بود.

یونگی نمیدانست چرا،اما نمیتوانست به آن سایه سیاه عجیب اعتماد کند و به دنبال این بود که دلیل شک ش را بفهمد.

جیمین،تهیونگ و جونگ کوک او را به عنوان هیونگ جدیدشان قبول کرده بودند و با او مثل جین برخورد میکردند.

این میان تنها کسی که رفتار متفاوتی از دیگران داشت،هوسوک بود که گاهی با نامجون خلوت میکرد و با هم برای قدم زدن از خانه بیرون میرفتند.

جین از این بابت خوشحال بود که نامجون میتوانس با کسی غیر از او هم معاشرت کند.

اما انگار خوشحالی آنها،در چشم سرنوشت،به زندگیشان نمی آمد.

با اینکه جین تلاش میکرد مثل تمام زندگیش مثبت اندیش باشد و زیبایی ها را ببیند،چهره ی غم زده و سرخورده ی نامجون با بهانه هایی مثل خستگی و کم خوابی،باعث میشد احساس بدی پیدا کند.

تصمیم گرفته بود روز یکشنبه،نامجون را به نامسان ببرد و راجع به احساسی که در چشمهایش میدید از او بپرسد.باید میدانست آن تیرگی عجیب که گاهی شبیه درد میشد و گاهی شکل ترس به خودش میگرفت،در چشمهای او چه میکند.برای همین بی صبرانه منتظر تعطیلات آخر هفته بود،که خیلی زود به آن رسید.

ساندویچ های کوچک مورد علاقه ی نامجون که پر از مرغ و سبزیجات و سس مخصوص بودند را در پاکت کوچک گذاشت و با برداشتن کت ش که به خاطر سرمای هوای آن روزها همراهش بود،روی مبل نشست.

نامجون ترجیح داده بود بعد از ظهر آن روز را با خواب بگذارند و به بهانه ی خستگی بلافاصله بعد از صرف ناهار،به اتاقش رفته بود.

نگاهی به ساعتش کرد،منتظر بود نامجون بعد از شستن صورتش از سرویس بیرون بیاید تا برای رفتن آماده شود اما او کمی زیادی طولش داده بود.پشت در رفت و با دوضربه آرام روی در زمزمه کرد:

_جونی؟حالت خوبه؟

صدای ضعیف او را شنید که فقط کوتاه و آهسته جواب داد:

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now