Chapter 31

126 36 14
                                    

بعد از کشف دلیل اتفاقات توسط جین و مهر تایید نامجون بر آن ها،همه چیز در چشمشان روشن میشد ودلایل واقعی پیدا میکرد.هردویشان میدانستند که اوضاع اصلا قرار نیست خوب پیش برود اما بین خودشان همه چیز را حل کرده بودند.

شومی در زندگیشان رخنه کرده بود و روزهایشان را زیر و رو میکرد.

سرنوشت بی رحمانه تصمیم گرفته بود به آنها بفهماند،فراتر گذاشتن پایشان از محدودیت های طبیعت چه عواقبی برای خودشان و نسل بشر در پیش دارد.

روزی شوم مثل تمام بیست روز گذشته ی زندگیشان،در اواخر ماه اول پائیز شروع شده بود.نامجون لباس هایش را آماده کرد تا همراه جین به سراغ پیر مرد عتیقه فروش برود.پس از به بن بست رسیدن همه ی راه ها فکر کرده بودند او شاید بتواند کمکشان کند یا راه حلی پیش رویشان بگذارد.از در آپارتمان شانه به شانه ی همدیگر بیرون آمدند و به سمت آسانسور رفتند اما جین ناگهان ایستاد،دستش را جلوی سینه نامجون گرفت و گفت:

_بیا از پله ها بریم!بالاخره که باید باهاشون روبه رو بشیم!

خواست راه بیفتد اما نامجون شانه اش را گرفت تا انگشت هایشان را در یکدیگر حلقه کنند.به سمت دری که به راهرو منتهی میشد راه افتادند تا با بزرگترین ترس و مشکل زندگیشان روبه رو شوند.به محض باز شدن در هوای سردی پوست صورتشان را آزرد.گره انگشتانشان محکم تر شد.نامجون ترجیح داد کمی جلوتر از جین حرکت کند.حضور آن سایه های سیاه در راهرو احساس میشد و نامجون میتوانست آنها را که دیوانه وار دورشان میچرخیدند ببیند.سرعتشان را بیشتر کردند و از در ساختمان بیرون دویدند.هردو خم شده دست برزانوهایشان گرفته بودند تا نفسی تازه کنند.

جین زودتر سرش را بالا گرفت و با چیزی که دید زبانش بند آمد.در فاصله ای نه چندان دور از جایی که ایستاده بودند گردباد عظیمی وحشیانه به سمتشان می امد.مردم ترسیده به هر سمتی که میتوانستند فرار میکردند و جیغ میکشیدند.گردباد مثل آنکه با دیدن نامجون وحشی تر شده باشد با سیاهی که به به همه جا سایه می افکند می آمد تا خوشحالی دونفره ای که به سختی بدست آورده بودند را نابود کند.

سوک جین با اشکهایی که نمیدانست کی راه روی گونه هایش باز کرده بودند به سمت نامجون که وحشت زده به آن گردباد خیره بود برگشت و فریاد زد:

_این چیه؟چه خبره؟

جوابی نگرفت و مثل اینکه منتظر جواب هم نبود.میدانست بالاخره چیزی که هردو از آن میترسیدند اتفاق افتاده و دلش میخواست نامجون در جواب سؤالش،فکر هایش را انکار کند و بگوید که این فقط یک حادثه طبیعی است.

چیز عجیب تری که میدیدند این بود که آن گردباد عظیم و ویرانگر به جای آسیب جسمی به انسان هایی که گرفتارش میشدند،باعث میشد حرکتشان کند شود و با دستهای افتاده کنار بدنشان سرجا خشکشان بزند.نامجون بالاخره صدایش را پیدا کرد:

Ominous | CompleteWhere stories live. Discover now