با بدنی کوفته به خانه رسید و خودش را قبل از دیدن پدر و مادرش داخل اتاق انداخت.با همان لباس ها روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی چشم هایش گذاشت.رد انگشت های پسری که در کتاب خانه قصد خفه کردنش را داشت،روی گردنش کبود شده بود و نمیدانست چطور باید آن را مخفی کند.
فکری به ذهنش رسید؛از جا بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت،دو دست لباس راحت به همراه کت و پیراهنش برداشت و دوباره بدون صدا از خانه خارج شد.در میان راه از رستوران دو پرس غذا گرفت و راه افتاد.بعد از رسیدن به مقصد اتوموبیلش را پارک کرد و با در دست گرفتن غذا و لباس هایش داخل آپارتمان شد و به موسیقی ملایم آسانسور گوش سپرد تا به طبقه هشتم برسد.با اینکه کلید داشت چند بار در زد تا به حریم خصوصی مهمانش احترام بگذارد.
نامجون با کمی تاخیر،ظاهری بهم ریخته و موهایی که از خوابیدن روی بالشت بهم ریخته بود،با یک چشم بسته در را باز کرد و با دیدن سوکجین شوکه گفت:
_برگشتی!
پاکت غذا را در دستش گذاشت و گفت:
_سلام!آره برگشتم اینو بذار روی میز تا من بیام.
داخل اتاق رفت و بعد از لباس راحت پوشیدن،چند مشت آب سرد به صورتش ریخت؛انگشتهایش را آرام روی کبودی های دردناک گردنش کشید و از اتاق بیرون رفت.رو به روی نامجون پشت میز نشست و گفت:
_خبر خوبی ندارم!فکر کنم بهتر باشه اول غذا بخوریم.چیزی که نخوردی؟
_نه از دیروز که رفتی چیزی نخوردم جز یه بسته از اون چیزایی که توی دهن میشکستن.
جین با کنجکاوی چرخید،پاکت خالی چیپس سیب زمینی را روی کانتر دید و بی اختیار به خنده افتاد.
_اون چیزایی که تو دهن میشکنن اسمشون چیپسه!ولی فقط یه بسته چیپس؟باید راجع به غذاهای آماده و بقیه چیزا حرف بزنیم.باید یادت بدم گرسنه نمونی
چاپ استیک ها را به دست نامجون داد و کمک کرد استفاده از آن ها را یاد بگیرد.هرچند هر بار که تلاش میکرد دسته ای از رشته های آغشته به سس سیاه را بردارد،همه آن ها لیز میخوردند و فقط چند دانه رشته به دهانش میرسید.بعد از تمام شدن غذا حالت جدی صورت جین برگشت و نامجون را بدنبال خودش به سالن خانه برد و روی مبل نشاند.یقه ی لباسش را کمی کنار زد و گفت:
_اینارو میبینی؟
_این..چرا این رنگیه اینا چیه ن!؟
_بهش میگن کبودی.
دستش را روی گلوی نامجون گذاشت و فشار کمی وارد کرد.او که نمیدانست این کارهای جین برای چیست فقط با چشم های متعجبش به او نگاه کرد؛اما با بیشتر شدن فشار و بسته شدن راه تنفسش به طور غریزی سعی کرد دست جین را عقب بزند.بالاخره وقتی توانست نفس بکشد،چند بار سرفه کرد و گفت:
YOU ARE READING
Ominous | Complete
Fanfiction****** "تو اومدی تا تنهایی ای رو که هیچکس متوجهش نشد پرکنی!این روزا از همیشه خوشحال ترم!با اینکه میدونم اشتباه کردم.میدونم خیانت کردم.اما چه فرقی میکنه؟حالا که تو هستی تا تنها هم زبون من باشی,چیزی برام اهمیت نداره! میدونم که خودخواهم و میدونم که تاو...