_چه جوری میشه پول درآورد؟
_باید در ازاش برای کسی یا جایی کاری انجام بدی
_میخوام پول در بیارم.
دست از هم زدن مایع چسبناک کیک کشید و گفت:
_چرا؟نیازی به پول داری؟
_نمیخوام تو کاری انجام بدی و در ازاش پول بگیری و برای هردومون خرج کنی!به نظرت من چه کاری میتونم انجام بدم؟
_نمیدونم!چه کاری دوس داری؟
نامجون کمی فکر کرد و روی کانتر جابه جا شد تا راحت تر بنشیند.دستهایش را تکیه گاه بدنش کرد،سرش را عقب برد و نگاهش را به سقف داد.
_فکر کنم دوست دارم نزدیک کتابا باشم.
_کتابخونه یا کتابفروشی؟
_نمیدونم!حالا باید از کجا پیداش کنیم؟
_باید بگردیم.میتونیم از هفته دیگه گشتن رو شروع کنیم.
_چرا از هفته ی دیگه؟
_چون این هفته میخوایم یه مهمونی بگیریم و دوستامونو دعوت کنیم.
_دوستامون؟من که کسی رو ندارم!
_همه ی دوستای من دوستای تو هم هستن.ببینم اصن دوس داری آدمای جدیدو ببینی؟
_آره!دوستای تو خوبن مثل اون دو تا پسر بامزه ای که تو کافه دیدیم و قهوه شونو دادن به من
_اوه تهیونگ و جیمین
_آره همون دوتا.
_به جز اونا بازم دوستای خوب دارم که باید همشون رو ببینی.بیا یکم اینو هم بزن دستم درد گرفت.
از روی کانتر پائین پرید و به سمت جین رفت،ظرف را از دست او گرفت و شروع به هم زدن آن کرد.
_لازم نیست چیز دیگه ای توش بریزی؟این خیلی بد رنگه
جین با لبخند پیراهنش را از روی مبل برداشت و در حالی که به سمت در میرفت گفت:
_میرم پودر کاکائو و خامه برای روش بگیرم،قول بده جز هم زدن کار دیگه ای نکنی!
در را پشت سرش بست و از آپارتمان بیرون رفت.
بعد از بازگشت جین یکساعت تا اماده شدن کیک زمان میخواستند.
کیک گرم و تازه روی کانتر بود و خامه و میوه ها و دراژه های رنگی روی ان را پوشانده بود.با رضایت به اثر هنریشان خیره شده بودند که نامجون گفت:
_خیلی قشنگ درستش نکردم؟
_چرا خیلی خوشگل شده
_یادته نامجون نقاشی کشیده بود برای سایه ها؟
_آره خب.
_وسایل نقاشی هم که داشت
_خب؟
YOU ARE READING
Ominous | Complete
Fanfiction****** "تو اومدی تا تنهایی ای رو که هیچکس متوجهش نشد پرکنی!این روزا از همیشه خوشحال ترم!با اینکه میدونم اشتباه کردم.میدونم خیانت کردم.اما چه فرقی میکنه؟حالا که تو هستی تا تنها هم زبون من باشی,چیزی برام اهمیت نداره! میدونم که خودخواهم و میدونم که تاو...