چشامو باز کردم ساعت 12:04 بود من سه ساعت خوابیدم!چی باعث شده بیدار بشم!؟
به پهلو چرخیدم سعی کردم مبایلمو از رو میز کنارم بردارم,و فن کافه ژاپنی چک کنم.
-اااه کجاست ..
پیداش نمیکردم, دیشب درست همینجا بود کل اتاق زیر رو کردم.
اوه یادم اومد, باید تو نشیمن رو کاناپه باشه
رفتم تو نشیمن..-اونا باید خوابیده باشن...
همین که لامپ زدم تهیونگ ولو رو کاناپه دیدم یکم نزدیکش شدم اروم نفس میکشید..با خودم گفتم: منظره قشنگیه مگه نه کوکی ..تو کارت تماشای اونه.
-هیسسی کشیدم با خودم فک میکردم ببرشم تو اتاقش یا بزارم همینجا بمونه؟!
درگیر این بودم که یکم تکون خورد داشت می افتاد
که با یه حرکت سریع خم شدم گرفتمش,نمی تونستم حرکت کنم, حالا چیکار کنم!تا صبح نمیتونم همینجوری بمونم!بهش نگاه کردم صورتش درس جلو صورتم بود خیلی کیوت خوابیده, تیشرت سفیدش یکم رفته بود بالا اون شکم کیوت کوچولوش معلوم بود. قند تو دلم اب شد بود اون خیلی کیوت خوشگله چطوری یه نفر انقدر منو جذب خودش کرده اونم بدون هیچ تلاشی...
یه لبخند گرم زدم, همینطور که محف تماشاش بودم مبایلم دیدم [ 찾앋다 ](پیدا شد)یکم بلند اینو گفتم ترسیدم بیدار بشه, درس زیر شکمش بود
اروم دست آزادمو بردم سمتشو مراقب بودم لمسش نکنم.ولی خودم میدونم دیونه این کارم خنده ریزی کردم.
یکم موبایل کشیدم,میدونم خوابش سنگینه پس با خیال راحت برش داشتم.یکم وول خورد دست راستش افتاد روم.اااه بهتر از این نمیشه باید ببرمش تو اتاق..
دستم بردم زیر پاهاش بلندش کردم بردمش تو تخت اهی از سر اسودگی کشیدم, خوبه که بیدار نشد..
اینو اروم گفتم برگشتم تا برم تو اتاقم .
یهو مچ دستمو گرفت, وحشت کردم برگشتم دیدم ته دستمو گرفته ولی چشاش کاملا بسته بود.
با یه صدای اروم خواب آلود گفت : میدونی کوکی!مردم دوست دخترشونو اونطوری بغل میکنن...این جمله تقریبا قلبم از جا در آورد...
-اه لعنتی اون تمام مدت بیدار بود یا وقتی بغلش کردم بیدار شده!؟
با حرفش یجورایی خجالت کشیدم گونه هام سرخ شد.ولی خوشحال بودم تو اون اتاق تاریک نمیتونه منو
ببینه,به من من افتادم.جانگ کوک: اع ت.ه.هیونگ بیدار شدی؟!
+مگه میشه تو لمسم کنی من بتونم بخوابم.
وقتی اینو میگفت چشاشو باز کرد.
پاهام سست شده بود نمیتونستم حرکت کنم یا چیزی بگم تو دلم یجوری حس خوبی داشتم قلبم تند تند میزد.اوه گاد همین مونده اون صدای تپش قلبمو بشنوه..اه بجوری گیر افتادم.
سعی کردم بحث عوض کنم.-من فقط اومده بودم موبایلم بردارم بعدشم دیدم داری می افتی برا همین اوردمت تو اتاق تا راحت بخوابی تا برا فردا اماده بشی.
من دیگه برم هیونگ خوب بخوابی.
+کوکی ؟؟
-네? (بله؟)+گوشیتو چک کن یه دختر کلی مسیج داده...
خب میدونی من فکرشم نمیکردم دوست دختر داشته باشی...
اینو یجورایی با ناراحتی محفی تو صورتش گفت...
مثل یه احمق هول کردم عکسل العمل نشون دادم._چی! من دوست دختر ندارم تو اشتباه فهمیدی.
تهیونگ ادامه داد : و مطمعنم خواهرم نداری...
گوشی چک کردم.
ارانه!!! اون دوست دختر داداشم بود.
_____________________________________
Massage
[어러느] :
جانگ کوک تولد هیونگته باید سوپرایزش کنیم عزیزم.
هستی؟؟؟
_____________________________________
حتما تهیونگ اینو دید جور دیگه ای فکر کرده..خب منو ارانه یجورایی باهم راحتیم, اون نونامه
[خواهر بزرگتره]و بعضی اوقات بهم میگه عزیزم, اخه داداشمم همینطوری صدام میکنه این فقط یه شوخیه..
پایین چت دیدم چیییی؟!!!!
چشام از جاش دراومد تهیونگ جوابشو داد...
_____________________________________
Massage
[جانگ کوک] : بهتر انقدر خودتو درگیر خانواده نکنی به هر حال این رابطه یه روزی تموم میشه,باشه بیبی؟
من یه ایدلم این بفهم...
_____________________________________-وای تهیونگ چیکار کردی تو.....
+چیزی شده ؟ ناراحتی؟
به هر حال خودتم یه روزی باید کات میکردی قرار نبود این رابطه رو ادامه بدی ...
درست نمیگم؟؟
تو یه ایدلی و مسئولیت هایی داری...
من فقط برات راحت ترش کردم:)-یااااا تهیونگ من که بهت گفتم رل ندارم چرا همچیو سخت میکنی برام.
-ارانه دوست دختر داداشمه اونا سه سال با همن, چرا اینارو بهش گفتی چرا فکر نمیکنی!!!؟
------------------------------------------------------------♡خب عشقیا من دیگه ادامه نمیزارم چون کسی ووت نمیده...
مثل اینکه خیلی بد نوشتم.💔
모즈데
YOU ARE READING
Love in Malta💜🌴
FanfictionGenre: Romance/smut/fun [کامل شد] Author: mojdeh.6_6 couple: vkook♡ page:.17 سلام گایز این اولین بوک منه امیدوارم خوشتون بیاد💋 اع یه توضیح راجب داستان بدم. یجورایی ترسناک چون من با واقعیت یکیش کردم یجورایی وقتی میخونی انگار واقعیه و اینه که ترسنا...