اه خب کوکی من متاسفم...من ...من فقط فکر کردم اون,
اه بیخیال واقعا ببخشید من خودم درسش میکنم'
تو زنگ بزن من عذر خواهی میکنم.- بیخیال خودم اینکارو میکنم،انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چی گفتم..
+حتی اگه رلمم بود تو اجازه اینو نداشتی اون حرفارو بزنی حالا دیگه تو تایین میکنی من با کی بمونم یا کات کنم , مگه تو کی هستی ها تو فقط یه هم خونه یا یه هم کاری همینو بس.
تهیونگ مات مبهوت نگام کرد...
ببخشید که به پیامات جواب دادم همکار شب بخیر...
خیلی سرد بی احساس اینو گفت.
اون نگاه سرد بی احساسش دلمو لرزوند,خدا من چیکار کردم. مهم ترین فرد زندگیمو ناراحت کردم لعنت بهم...
-انگار نه انگار که اون چند مین پیش یه حرف احساسی بهم زد که از خود بی خود شدم.
چطوری تونستم دلشو بشکنم.
هر دومون میدونیم اون بیشتر از یه همکار هم خونه هست..بعد یه مکث طولانی گفتم: شب بخیر...
نمیدونستم چی بگم که این وضعیتودرستش کنم پس فقط سکوت کردم.رفتم بیرون و پشت در اتاقش تکیه دادم من باید چطوری اینو درس کنم, همش تقصیر خودمه باید برای موبایلم پسورد میذاشتم یا حداعقل ارانه رو نونا (خواهر بزرگتر)سیو میکردم.
اتاق منو وی جیمین جیهوپ تو یه راه روعه,اتاق وی دقیقا جلوی اتاق منه.رفتم سمت اتاقم..
تا بخوابم یا بهتر بگم فکر کنم مطمعنم امشب طولانی ترین شبه نتونستم بخوابم به این فکر میکردم برم همچیوبه تهیونگ بگم,
بگم که من هنوز اون بوسشو یادمه
بگم که من بخاطر حرفام متاسفم, بگم وقتی نزدیکشم احساس ارامش دارم وقتی لمسم میکنه تمام وجودم به وجد میاد.من واقعا دوسش دارم, نمیخواستم ناراحت ببینمش و الان خودم ناراحتش کردم.
میخواستم گریه کنم گاااد..به خودم اومدم دیدم جلو در اتاقشم خواستم در بزنم یه صدای ضعیفی شنیدم رفتن نزدیکتر تا بهتر بشنوم.
+ چرا من انقدر بدشانسم چرا باید همه چیزای بد برای من اتفاق بیافته نه نمیتونم تحمل کنم من باید الان برم..
تهیونگ با گریه اینارو میگفت ...
یاااا یعنی حرفای من آنقدر روش تاًثیر داشت که داره گریه میکنه؟؟
_من واقعا گناه کارم.
در باز کردم, یه گوشه کنار تخت جمع شده بود گونه هاش خیس بود,رفتم سمتش سرشو بالا گرفتم.
به چشام زل زده بود چشمای تیله ایش خیس اشک بود دلم با دیدن اون صحنه لرزید اون واقعا حالش بد بود.
تهیونگ تو خوبی؟؟؟ چت شده چرا گریه میکنی؟؟
دستمو که روی شونه هاش بود پس زد لطفا کوکی من تحمل یه بحث دیگه رو ندارم مادر بزرگم بدجوری مریضه من باید برم پیشش..
بلند شد خواست بره,من متوقفش کردم.
-فک کردی کجا داری میری!؟
+ولم کن کوکی..
-بزار من به منیجر زنگ بزنم تا ببرتت,خودت تنهایی نمیتونی تا اونجا بری.
با خودم فک کردم اگه تهیونگ بره بیمارستان مطمعنم نمیاد مالتا پس همه اون نقشه ی اعترافه عاشقانم خراب شد.
میدونستم تهیونگ عاشق مادر بزرگشه پس سریع به منیجر زنگ زدم :سلام, تهیونگ حالش خوب نیست لطفا بیا اینجا اون باید بره پیش خانوادش یه مشکل اورژانسیه...
گرمای افتاب روصورتم بود چشام باز کردم نور افتاب اذیتم کرد با دستم چشامو مالوندم من کجام ؟
اینجا قطعا اتاق تهیونگه!!با یاد اوری دیشب یه اه بزرگ کشیدم باید برم بیرون برای بقیه توضیح بدم که چرا تهیونگ نیست و به مالتا نمیاد.
-----------------------------------------------♡
🌴منتظر بقیه داستان باشید قسمت جذابش هنوز شروع نشده💜
YOU ARE READING
Love in Malta💜🌴
FanfictionGenre: Romance/smut/fun [کامل شد] Author: mojdeh.6_6 couple: vkook♡ page:.17 سلام گایز این اولین بوک منه امیدوارم خوشتون بیاد💋 اع یه توضیح راجب داستان بدم. یجورایی ترسناک چون من با واقعیت یکیش کردم یجورایی وقتی میخونی انگار واقعیه و اینه که ترسنا...