مرا پشت سالن ورزش به شاخه کلفت یک درخت بستند.این دو نفر نه تنها قلدر های رسمی مدرسه،بلکه دزد،مقلد جنایتکارها و بزن بهادرهای خیابانی هم بودند.
همیشه فکر میکردم باید بیفتند زندان یا اینکه در قبری چنان کم عمق دفن شوند که وقتی مردم رویشان راه میروند عملا صورت سرد و مردهشان را لگد کنند.
وقتی گره زدن من را تمام کردند گفتم "از کجا میدونستین این درخت مورد علاقهی منه؟خدای من!عجب منظرهای!چقد قشنگه!"
لبخند منجمدم با دیدن چهرهی برادرم در میان جمعیت آب شد.با اشک هایم جنگیدم و به نمایش ادامه دادم...