79

77 10 3
                                    

تصور می‌کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می‌کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می‌نشینم و از اضطراب سرجایم وول می‌خورم خرده چوب در بدنم فرو می‌رود.
بعد پروردگار با لبخند می‌اید سراغم و می‌گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده‌ای،برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده‌ای یا به خسّت،ولی این شرح دقیقه به دقیقه‌ی زندگی تو روی زمین است.
بعد یک کاغذ به طول ۱۰ هزار کیلومتر دستم می‌دهد و می‌گوید بخوان و درباره‌ی زندگی‌ات توضیح بده.
مال من این است:

چهاردهم ژوئن
۹صبح بیدار شد
۹:۰۱ دراز روی تخت ،خیره به سقف
۹:۰۲ دراز روی تخت ،خیره به سقف
۹:۰۳ دراز روی تخت ،خیره به سقف
۹:۰۴ دراز روی تخت ، خیره به سقف
۹:۰۵ دراز روی تخت ، خیره به سقف
۹:۰۶ دراز روی تخت ، خیره به سقف
۹:۰۷ دراز روی تخت ، خیره به سقف
۹:۰۸ غلت زد روی دنده‌ی چپ
۹:۰۹ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۰ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۱ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۲ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۳ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۴ دراز روی تخت ، خیره به دیوار
۹:۱۵ بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بیرون را نگاه کند.
۹:۱۶ نشسته رو تخت ، خیره به بیرون پنجره
۹:۱۷ نشسته رو تخت ، خیره به بیرون پنجره
۹:۱۸ نشسته رو تخت ، خیره به بیرون پنجره
۹:۱۹ نشسته رو تخت ، خیره به بیرون پنجره
۹:۲۰ نشسته رو تخت ، خیره به بیرون پنجره

بعد خداوند می‌گوید زندگی هدیه ای بود که ارزانی‌ات کردم ولی تو حتا به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی.
بعد هلاکم می‌کند.

|جزء از کل|Where stories live. Discover now