128

54 5 0
                                    

برمی‌گشتم به اپارتمانم و به قدری افسرده می‌شدم که وقتی موقع غذا خوردن می‌رسید،به خودم می‌گفتم غذا خوردن چه فایده ای دارد؟
شب ها خواب یک صورت می‌دیدم،همان چهره‌ای که از کودکی در کابوس هایم بود، صورت زشتی که فریادی بی صدا از شکل انداخته بودش.چهره‌ای که گاهی هنگام بیداری هم می‌بینم.
می‌خواستم فرار کنم ولی نمی‌دانستم به کجا و از همه بدتر، حوصله نداشتم حتی بند کفشم را ببندم

|جزء از کل|Where stories live. Discover now