بلند پرسیدم
" چرا نمیتونم کاری رو که دوست دارم بکنم ؟چی جلوم رو میگیره؟"
توده ای به بزرگی یک مشت در گلویم حس کردم.اولین بار بود که چنین سختگیرانه از خودم سوال میکردم.
به بلند پرسیدن ادامه دادم
" مردم زیادی به خودشون اعتماد دارن.به چیزی که به نظرشون حقیقته اجازه میدن به زندگیشون حکمرانی کنه و اگه من دست به کار بشم تا راهی پیدا کنم زندگیم تحت کنترل خودم باشه بالاخره کنترل از دستم خارج میشه چون چیزی که برای اون عزم کردهام،حقیقت شخصی خودم، بالاخره تبدیل به حکمفرما میشه و من بدل میشم به خدمتکارش. و چه طور میتونم ازادانه تکامل پیدا کنم وقتی خودم رو به دست یه حکمران سپردهام؟ هر حکمرانی،حتی اگر اون حکمران خودم باشم."
از حرف های خودم ترسیدم چون کم کم داشتم معانی ضمنیشان را درک میکردم.