Sir 11

2.6K 454 334
                                    

vote🌟🌟🌟
.
.
.
.
.
.
.
.
.

هری مدام پاهاشو تکون میداد و به عقربه ی ساعت که بطرز باور نکردنی با دهن کجی و کند ترین حالت ممکن رد میشد نگاه میکرد

مطمئن بود فردا انگشتاش بشدت درد میگیرن چون تمام ناخن هاشو دونه به دونه داشت میجویید

:فقط ده دقیقه ی دیگه ,اره بعد میرم و با عصبانیت گوشیمو برمیدارم که بفهمه اصلا از اوضاع راضی نیستم ... اصلا شاید دعواشم کردم , یعنی حق دعوا کردن دارم?

کمی کنار فکشو خاروند
:مطمئنم تو قرار دادم ننوشته بود حقشو ندارم

ساعت رو از روی کمد برداشت
:بذار فقط چند دقیقه بگذره میام اونجا طوفان میکنم , ... لعنتی الان دارن چیکار میکنن?

ساعت و کوبید رو تخت
:نهههه بهش فکر نکن بهش فکر نکن

یکی از قاب عکس های لویی که همراه با یه پیرمرد بود رو از کنار بقیه ی عکس ها کشید پایین و روی تخت نشست

:حس میکنم همه چی داره عوض میشه

انگشتشو روی عکس لویی کشید
:نه ,میدونم که همه چی داره عوض میشه و من نمیدونم باید چیکار کنم , میترسم ...


....................

چند ضربه به در باعث شد لویی چشماشو باز کنه
دستشو به ارومی از زیر سر زین کشید ولی اون پسر بیدار شد چون مدت زیادی نبود که خوابیدن بودن

:بخواب زین , هیچ کس حق نداره موقع خووب بیدارم کنه احتمالا ویلیامه

زین لبخندی زد و چشماشو بست
:زود برگرد

لویی گونه ی زین رو بوسید
:سعی میکنم

لویی از روی تخت بلند شد و پیراهنشو برداشت و همزمان که بسمت در میرفت اونو پوشید

وقتی در رو باز کرد با دیدن هری اخماش تو هم رفت
:حالت خوبه?

:عام ..بله .. یعنی نه , نه حس میکنم ... حالم خوب نیست و نمیتونم بخوابم

:بنظرت باید دکتر رو خبر کنم?

:نه نه ,عام نمیتونم تنهایی بخوابم

:میخوای کسی رو بفرستم پیشت?

:عاممم , میدونی چیه , بیخیال اومدم گوشیمو بردارم

لویی که میدونست وقتشه دست از نقش بازی کردن برداره دست هری رو گرفت
:برگرد به اتاقت , خودم گوشیتو میارم دال

:هاه .. یعنی نمیتونم داخل اتاقی که تا همین دوساعت پیش مال منم بود و ببینم?!

:میخوای بیای تو ببینی زین چیکار میکنه?

:به من چه اون چیکار میکنه , گوشیمو خودم برمیدارم , وسایل شخصیه ,تازه حدسش سخت نیست لباستم که الان پوشیدی ,یعنی لباستون

SIRWhere stories live. Discover now