Sir 12

2.6K 439 372
                                    

VOTE 🌟
.
.
.
.
.
.
.

هری از خواب بیدار شد و بعد شستن صورتش سمت آشپزخونه رفت
البته بعد اینکه اتاق اصلی رو چک کرد و دید نه لویی و نه زین توی اتاق نیستن

هنوز ساعت هشت نشده بود با فکر اینکه لویی احتمالا همون ساعت های شیش یا هفت از خونه رفته بیرون روی یکی از صندلی های اشپزخونه نشست

:صبح بخیر آقا,چی میل دارید ?

هری نگاهی به ریک انداخت , مرد مسنی که همیشه مسئودیت همین کار رو داشت

:سلام , آقا رفتن بیرون? همراه اون پسره زین!?

:من آقا رو ندیدم کی از اینجا رفتن ولی اقای زین نیم ساعت پیش بعد صرف صبحانه رفتن

:آها ...پس با هم نرفتن ... کجا رفتن? آقا رو میگم

:من نمیدونم , هیچ کس نمیدونه وظیفه ی من فقط به غذاها محدود میشه

:به غذایی که آقا نخورده و رفته بیرون?

ریک هیچی نگفت و با تعجب به هری نگاه کرد , این پسر خیلی براش عجیب بود

:آقا هیچ وقت قبل ساعت هشت صبحانه نمیخورن

هری لبخند احمقانه ای زد
:اوکیییی,عام .. کره ی بادوم زمینی لطفا

.....................

لویی با لباس های اتاق عمل وارد شد  ,کنار تخت نشست

:فکر میکنی من آدم مناسبی هستم?

اما هیچ جوابی نشنید
نفس عمیقی کشید و از پرستار کنارش دستکش هارو گرفت و پوشید
عینک رو روی چشماش گذاشت

:امروز بیست اگوست ۲۰۱۹ اهدای اعضا به موسسه

وقتی لویی شروع کرد به جراحی اون پسر مثل همیشه خونسرد بود درست مثل اولینباری که این کار رو انجام داد
قلبی که داشت میتپبید رو از سینه ی پسر بیرون کشید

بعد انجام عملیات جراحی اون پسر مثل یه عروسکی شده بود که هر قطعه اش توی ظرف مخصوصی رفته بود هیچ جایی ازش سالم نمونده بود

:در ارامش بخواب توبی , هرچند نمیدونم اعضای بدنت هم درارامش خواهند بود یا نه

ماسکش رو دراورد و لیست ها رو نگاه کرد
همینطور که از اتاق بیرون میرفت دونفر دنبالش اومدن

:لیست تایید شده با محموله های بعدی این رو هم بفرستید به کشور های مقصد

:چشم آقا

لویی لیست رو امضا کرد و تحویل مرد داد خواست روپوششو دربیاره که یه نفر از رو به رو سمتش دوید

:آوردنشون قربان

لویی پوزخندی زد
:چند دقیقه ی دیگه میام اونجا فقط ببندیدشون و هیچ کس حتی یه کلمه باهاشون حرف نزنه

SIRTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang