از هفته ی پیش که مامان اینا رفتن خونه عمه واسه جشن فریبا یه جوری شدن ،انگار یه چیزی شده و نمیخوان به من بگن !
به استراحت نیاز دارم واقعا خیلی خستم... از طرفی باید جای خالی بابارو پر میکردم و از طرفی هم خواهرام و مادرم و این وسط خودمو فراموش کردم انگار...
از وقتی بابا رفت من خیلی تلاش کردم دانشگاه همین تهران قبول شدم خداروشکر و از همون اول کار کردم !
مامان حقوق داشت و آقاجون (بابایِ بابا) خیلی بهمون میرسید
ولی منم خیلی سعی کردم ماهک و ماتینا که دوقلو بودن سه سال بعد دانشگاه قبول شدن خداروشکر اونا هم تهران قبول شدن و البته سراسری !
خرجمون زیاد شد و من همه نوع کاری داشتم تو گلفروشی تو آرایشگاه تو بوتیک ، همه چیزو امتحان کردم و در نهایت به پیشنهاد یکی از استادام تو یه بیمارستان خوب کار گرفتم و بعد از اون دیگه پیشرفت خوبی داشتم...
پزشکیِ عمومی رو طی ۴ سال و نیمِ تموم کردم و پارسال واسه تخصص جراحی مغز و اعصاب قبول شدم !
وقتی دانشجو بودم بخاطر فشاری که روم بود چند بار سیگار کشیدم و بعدش دیگه همش کشیدم ،هرچقدر هم که مامان سعی کرد نتونست عادتمو ترک بده مامان خیلی سختی کشید اونروزا
وقتی بابا رفت مامان افسرده شد و مانیا خیلی کوچیک بود
من مجبور بودم به سه تا بچه برسم و این مسائل باعث شد من حس مادرانه داشته باشم بهشون...
یه جور مسئولیت تام ، طوری که مامان هم دخالت نمیکرد !
مانیا خیلی عجیب بهم وابسته بود و هست
گاهی فکر میکنم چرا بابا همه زندگیشو گذاشت و رفت ؟!
به چه قیمتی واقعا ؟! مامان و دخترارو نمیدونم....ولی سرنوشت منو عوض کرد !!! بچه های قد و نیم قدشو به کی سپرد ؟!
سیگار روشن کردم و به خاطراتمون فکر کردم
چقدر خوشبخت بودیم....بابا هم دکتر بود ! جراح داخلی بود ! مامان هم پرستار...تو بیمارستان آقاجون همو دیده بودن و عاشق هم شده بودن ، ازدواج که کردن همه راضی و خوشحال بودن و
دوسال بعد از ازدواجشون من به دنیا اومدم و سه سال بعدش ماهک و ماتینا و سه سال بعد تر هم مانیا !
بابا که رفت مانیا هشت سالش بود و دوقلوها یازده و من چهارده سالم !! همه مون تو اون سن پدر میخواستیم ! ولی نداشتیم چون بی هیچ دلیلی رفته بود !
یکم که بزرگتر شدم یه قانون گذاشتم تو خونه !
( آوردن اسم مازیار نیک منش ممنوعِ )
کسی هم اعتراضی نکرد
هیچوقت نخواستم بدونم به چه دلیلی رفت
حتی یکبار هم از مامان نپرسیدم بابا کجاست
سیگارم تموم شد و از اتاق رفتم بیرون
صدای مامان میومد که داشت آروم پشت تلفن حرف میزد
+وای نه ، شماروبخدا شر به پا نکنین+اخه شما که مانی رو میشناسین قیامت میکنه اگه بفهمه
+حرف شما درسته ولی باید خیلی وقت پیش فکر اینجارو میکرد
دیگه گوش ندادم چون حس بدی داشتم
یه جور خفگی حس میکردم،انگار یکی دستاشو دور گلوم حلقه کرده بود
همه ی تنم گُر گرفته بود با صدا رفتم پایین
مامان تا منو دید هول شد و گفت:
+عه اتفاقا مانی هم اینجاست
و رو به من گفت:
+آقاجونِ
سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه
صدای مامان میومد که داشت میگفت:
+نمیشه اخه بچه ها درس دارن
VOUS LISEZ
• پَس اَز اُو •
Roman d'amourدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!