23-liam ... where's zayn ?

554 77 31
                                    

د.ا.ن زین و شان ( سوم شخص ) :

چشمای طلایی رنگش درست مثل شعله های اتیش میسوخت .

سرش بشدت سنگینی میکرد و انگار یه حجم زیادی از پنبه رو توی گلوش فشار داده بودن تا حرف زدن رو براش سخت کنه .

ناله ی کوتاه و ارومی از درد کرد و دستاشو اروم گذاشت رو سرش ، که دمای تقریبا بالایی داشت .

زیر چشمی به بقلش نگاه کرد .

شان رو دید که زیر پتو خودش رو جمع کرده بود .

صدای بارونی که به شیشه اتاق میخورد و تاریکی اتاق چیزی بود که زین ازش لذت میبرد .

اخم کرد و چشماش رو با نوک انگشتاش ، اروم مالید .

شاید با انجام دادن اینکار حداقل میتونست سوزش چشماش رو کمتر کنه .

شان بقلش تکونی خورد ...

وقتی که زینِ بیدار رو دید سریع رو جاش نشست :

ش : خوبی ؟ درد داری ؟

شان با خواب الودگی و ناراحتی گفت و زین دلش برای اون کباب شد .

زین میترسید که گلو درد نزاره که درست بتونه با شان حرف بزنه پس سرش رو به علامت منفی تکون داد تا بهش بفهمونه که نگران نباشه ...

اون درد غیر قابل تحمل بود ... ولی برای زین که درد بزرگتری رو تو قلبش داشت هیچی نبود ...

شان از رو میز بقل تخت قرصی رو در اورد و اب معدنی ای که دیشب با اب گرم پر کرده بود و اونجا گذاشته بود رو داد دست زین که دراز کشیده بود..

بهش کمک کرد تا توی جاش بشینه و زین برای اولین بار تو زندگیش با خوردن اون قرص مخالفتی نکرد !

بعد از اینکه زین قرص رو خورد دوباره زیر پتو خودش رو پنهون کرد و بطری و قرص رو گذاشت روی تخت .

وقتی چشماش رو اروم بست تمام اتفاقات دیشب براش مرور شدن ...

چیزی که بیشتر از همه تو سرش در حال چرخیدن بود ، دروغِ بیل بود .

شان اروم بقلش دراز کشید و گفت :

ش : میخوای بریم دکتر ؟ شاید یه امپولی یه سِرمی یه فاکی بده که حالت بهتر شه .

زین سرشو به نشونه منفی تکون داد ...

سوال غیر منتطره ای پرسید وقتی که به یاد اورد لیام دیشب ازش مراقبت کرد .

با صدای گرفته و خشکی ، همونطور که سعی میکرد حرفاش قابل شنیدن باشه گفت :

ز : لیام دیشب رفت ؟

ش : اره بعد از اینکه باهات خدافظی کرد یذره دیگه هم موند و رفت .

زین سرفه ای کرد :

OUR HELL *~z.m~*Where stories live. Discover now