18-glasses

493 81 78
                                    


د.ا.ن زین و بیل ( سوم شخص ) :

پسر کوچیکتر با هر زوری که شده بود قرصایی که بیل مجبورش کرده بود که بخوره رو گذاشت تو دهنش .

سریع لیوان اب رو از دست بیل گرفت و برای اینکه حداقل بتونه یک درصد اون مزه بد رو از بین ببره تا اخر اب رو سر کشید .

بیل به چهره ی زین خندید و گفت :

ب : خب حالا ... شت نمیخوری که ... بیا تموم شد .

زین با حرس به بیل نگاه کرد و گفت :

ز : این صد برابر بدتر از شته .

زین قرار بود امشب تنها باشه ...

اره قرار بود ... ولی همه اتفاقات از قبل پیشبینی شده که درست نیستن.

زین از اینکه شان خونه نمیومد مطمئن بود .

برای هری هم همین فکرو میکرد تا موقعی که صدای زنگ در به گوشش رسید .

باید خداروشکر میکرد که هری کلیدش رو تو خونه لویی جا گذاشته ...

زین با ترس به بیل نگاه کرد و اروم و زیر لب بهش گفت :

ز : برو تو اتاق من ... بیرون نیا . لطفا

بیل خواست باهاش مخالفت کنه ، ولی چهره ی ترسیده زین اجازه نداد که بیل چیزی بگه و به سمت اتاق زین رفت .

زین تا وقتی که مطمئن نشد بیل تو اتاقه در رو باز نکرد :

چهره ی خسته ی برادرش رو دید :

ز : هی هری ...

هری وارد خونه شد و زیر لب جواب سلام زین رو داد ...

ز : مگه نگفتی ... نمیای

هری برگشت و به زین که رو پله ها نشسته بود نگاه کرد :

ه : گفتم شاید ...

هری خودش رو رو مبل با خستگی پرت کرد

ز : لویی ... خوبه ؟ بهتره ؟

هری سرشو به نشونه مثبت تکون داد :

ه : ولی امروز معلوم بود که ذهنش درگیره ... میترسید ... جاهای خلوت نمیرفت ... با کسی گرم نمیگرفت ... با مشتری ها خوب نبود ... الانم تا مطمئن نشدم که لویی خوابه تنهاش نزاشتم

هری سرشو به پشت مبل تکیه داد :

ه : داره اذیت میشه ...

زین با ناراحتی به هری نگاه کرد که کلافگی و خستگی از چهرش میبارید :

ه : فکر اینکه اون لعنتی کی بود از ذهنم بیرون نمیره زی .

ز : چیزی نیست هری ناراحت نباش ...

زین سریع بلند شد و به سمت اتاقش رفت ... نمیتونست تضمینی بکنه که اون پسر دیوونه یهو از اتاق بیرون نیاد .

OUR HELL *~z.m~*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora