35-but i'm still in love with u

468 69 62
                                    

اشک میریختم ... با تموم وجودم !
حس میکردم با هر یک قطره اشک روحم شکسته تر میشه ...

سه کلمه *

تو با سه کلمه منو نابود کردی !

انقد برات غریبه شدم که بجای مخلوق زیبا یا دیوونه دوست داشتنی بهم میگی اقای مالیک ؟!

اره ... همه اتفاقات از قبل پیشبینی شده درست نیستن .*

انتطار داشتم با اون حرفات ، پیشم بمونی .

یعنی همجنسگرا بودن از ادم کشتن هم بدتره ؟!

دیوونه دوس داشتنی من خیلی بی انصافی ... خیلی !

نباید مثل بقیه میبودی ... نباید بهم یاداوری میکردی که چقدر نفرت انگیزم !

غیر ممکن بود *

غیر ممکن بود که با این وضع تنهام بذاری !

خوب به یاد دارم که بعد از اینکه باهام خداحافظی کردی ، اولین کاری که کردم این بود که داخل نوتپد گوشیم ، حرف های دفن شدمو نوشتم !

*** ف.ب

شروع کردم به نوشتن . هر جمله ای که مینوشتم بیشتر اشک میریختم .

" دلم به حال خودم میسوزه ...
چطوری میتونم هنوز هم بپرستمت ؟!
دلم میخواد همین الان اینجا باشی ... حتی اگه بهم اسیب بزنی :)
چرا ادم نمیشم ؟!
از اینکه اینقدر دوست دارم حالم بهم میخوره !
لعنت به هر چیزی که وجود داره ...
از خدا گرفته تا شیطان ! "

هری بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد و با ذوق کنارم نشست ...

بهم نگاهی نکرد و با ذوق گوشیش رو گرفت جلوم ، تا ویدئوی موردعلاقشو بهم نشون بده .

به صفحه گوشیش نگاه کردم ... بهم نگاه کرد تا بهم بگه که توی ویدئو چه اتفاقی میوفته ، ولی با دیدن اشکایی که بی امون از چشمام میچکیدن مکث کرد و با تردید گفت :

ه : چیشده زی ؟!

بیشتر گریم گرفت ... همیشه همینطور بودم ... وقتی یه نفر ازم علت ناراحتیمو میپرسید داغون میشدم !

هری با تعجب بغلم کرد و سرمو به سینش چسبوند :

ه : زی چیشده ؟ تروخدا یه چیزی بگو .

چی بهش بگم ؟! بگم که دوباره گند زدم ؟

بگم که خورد شدم ؟!

چی بگم ؟!

هیچی نگفتم ...

با صدای بلند گریه میکردم و هری رو محکم بغل کرده بودم و لباسش رو تو مشتام گرفته بودم ...

لویی با شنیدن صدای گریه هام با سرعت خودش رو به اتاقم رسوند و با دیدن تن لرزونم تو بغل هری با نگرانی گفت :

لو : چیشده کی مُرده ؟؟؟

هری به لویی نگاه کرد ولی من سرمو از سینه هری بیرون نمیکشیدم .

OUR HELL *~z.m~*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt