38-i kissed a boy ... i liked it

579 81 37
                                    


لیام با ذوق وارد خونه شد و لویی رو محکم بغل کرد :

لی : مرسی ... مرسی که میذاری ببینمش .

لیام با لبخند گفت و اشکاش هنوز هم ، از چشماش سرازیر میشدن .

لویی عادی گفت :

لو : برو تا پشیمون نشدم ...

لیام سری تکون داد ، با سرعت به طبقه بالا رفت و پشت در اتاق زین وایساد .

صدای هق هق های ریزی به گوشش میرسید ...

چقدر اینهمه مدت تو خواب غفلت بود ! به خودش لعنتی فرستاد و دستش رو روی صورتش کشید و با استینِ پیرهن سفید رنگش ، اشکاش رو پاک کرد .

اروم در زد ولی وقتی هیچ صدایی از داخل اتاق نشنید ، اروم درو باز کرد و وارد اتاق شد ...

زین که کنار پنجره ، پشت به در وایساده بود بدون اینکه به پشتش نگاه کنه گفت :

ز : لویی من نگفتم که بیای داخل ... برو میخوام تنها باشم .

صداش میلرزید و گرفته بود و لیام برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد ، اروم از پشت به زین نزدیک شد و چیزی به زبون نیاورد .

زین حس کرد ... بوی عطر همیشگیِ لیام رو حس کرد و همین باعث شد استرس تموم وجودش رو بگیره .

" اون ... لیام بود ؟ "

با خودش گفت ، سرشو برای خودش به نشونه منفی تکون داد و برگشت .

حدسش درست بود ...

لیام بود !

خشکش زد و بهش نگاه کرد و لیام اروم گفت :

لی : من کجام شبیه اون پسر کوچولوئه ؟

بعد از گفتن این حرف لبخند تلخی زد و تو فاصله دو قدمی زین وایساد ...

" الان وقتش نیست زین ! لویی راست میگه ... اون بازم خوردت میکنه . "

تو چشمای لیام نگاه کرد و به راحتی متوجه شد ، که اون پسر هم گریه کرده ... ولی چرا ؟!

وقتی که حس کرد اگر کمی بیشتر بگذره ، نمیتونه چشماش رو از لیام برداره ، سریع سرشو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد :

ز : برو !

زیر لب گفت ولی لیام به خوبی شنید :

ز : نمیخوام اذیتم کنی ...

زین گفت و یکم عقب تر رفت ولی لیام هم به اون نزدیکتر شد :

لی : نمیخوام اذیتت کنم زینی .

زین نباید وا میداد ... ولی ... اون کلمه ، اون لحن ، اون چشما و اون صدا ، واقعا داشتن زین رو شل میکردن .

ز : بهم نگو ... زینی ... ازش متنفرم همونطور که از تو متنفرم !

زین دروغ هاشو با بغض گفت *

OUR HELL *~z.m~*Where stories live. Discover now