لیام با ذوق وارد خونه شد و لویی رو محکم بغل کرد :لی : مرسی ... مرسی که میذاری ببینمش .
لیام با لبخند گفت و اشکاش هنوز هم ، از چشماش سرازیر میشدن .
لویی عادی گفت :
لو : برو تا پشیمون نشدم ...
لیام سری تکون داد ، با سرعت به طبقه بالا رفت و پشت در اتاق زین وایساد .
صدای هق هق های ریزی به گوشش میرسید ...
چقدر اینهمه مدت تو خواب غفلت بود ! به خودش لعنتی فرستاد و دستش رو روی صورتش کشید و با استینِ پیرهن سفید رنگش ، اشکاش رو پاک کرد .
اروم در زد ولی وقتی هیچ صدایی از داخل اتاق نشنید ، اروم درو باز کرد و وارد اتاق شد ...
زین که کنار پنجره ، پشت به در وایساده بود بدون اینکه به پشتش نگاه کنه گفت :
ز : لویی من نگفتم که بیای داخل ... برو میخوام تنها باشم .
صداش میلرزید و گرفته بود و لیام برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد ، اروم از پشت به زین نزدیک شد و چیزی به زبون نیاورد .
زین حس کرد ... بوی عطر همیشگیِ لیام رو حس کرد و همین باعث شد استرس تموم وجودش رو بگیره .
" اون ... لیام بود ؟ "
با خودش گفت ، سرشو برای خودش به نشونه منفی تکون داد و برگشت .
حدسش درست بود ...
لیام بود !
خشکش زد و بهش نگاه کرد و لیام اروم گفت :
لی : من کجام شبیه اون پسر کوچولوئه ؟
بعد از گفتن این حرف لبخند تلخی زد و تو فاصله دو قدمی زین وایساد ...
" الان وقتش نیست زین ! لویی راست میگه ... اون بازم خوردت میکنه . "
تو چشمای لیام نگاه کرد و به راحتی متوجه شد ، که اون پسر هم گریه کرده ... ولی چرا ؟!
وقتی که حس کرد اگر کمی بیشتر بگذره ، نمیتونه چشماش رو از لیام برداره ، سریع سرشو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد :
ز : برو !
زیر لب گفت ولی لیام به خوبی شنید :
ز : نمیخوام اذیتم کنی ...
زین گفت و یکم عقب تر رفت ولی لیام هم به اون نزدیکتر شد :
لی : نمیخوام اذیتت کنم زینی .
زین نباید وا میداد ... ولی ... اون کلمه ، اون لحن ، اون چشما و اون صدا ، واقعا داشتن زین رو شل میکردن .
ز : بهم نگو ... زینی ... ازش متنفرم همونطور که از تو متنفرم !
زین دروغ هاشو با بغض گفت *
YOU ARE READING
OUR HELL *~z.m~*
Fanfictionزین: بهشت چیه ؟ هری : بهشت هِشت هِشت زین : فاک یو هزا بهشت واقعا یعنی چی ه : ببین چشاتو میبندی و دیگ نمیتونی به این دنیا برگردی دو تا در جلو خودت میبینی اون دری که قفله و نمیتونی بازش کنی بهشته ولی در دوم از قبل برامون بازه بهشت جای ما نیست این چ...