هوزیر : که این برگه تقلب نیس ؟
زین سر تکون داد و عادی گفت :
ز : معلومه که نه
تقلب بود ...
برگه ای بود که شان به زین داده بود ...
هوزیر سری تکون داد و همراه برگه به سمت میزش رفت
روی صندلی نشست ...
زین از استرس دست هاش میلرزید ...
نمیتونست به امتحان دادن ادامه بده !
سرش رو گذاشت روی میز ...
بلند شد و برگش رو به هوزیر تحویل داد .
دوباره به جاش برگشت و به بقل دستیش یعنی لیام نگاه کرد
لیام اروم لب زد ...
لی : سوال پنج چی میشه ؟
زین یکم فکر کرد ... تنها سوالی که مطمئن بود جوابش رو درست نوشته همون بود..
کاغذی از توی کیفش برداشت و اروم جواب اون سوال رو توی اون نوشت و از زیر میز گذاشت روی پای لیام .
لیام به سرعت اون رو نوشت و بعدش برگه اش رو تحویل داد ...
هوزیر : هر کی برگش رو داد بره بیرون .
زین و لیام بلند شدن و از کلاس خارج شدن .
لیام هوفی کشید :
لی : چقد سخت بود ...
زین سری تکون داد :
ز : دیدی برگرو دید ؟ خار شانه دیگه ... اه ... باز خوبه نمره کم نکرد ...
لیام خندید
زین پشت به لیام خم شد تا بند ال استار سرمه ای رنگش رو ببنده .
لیام کمر زین رو که خم شده بود گرفت و بلندش کرد .
زین رو برگردوند سمت خودش و زین با تعجب بهش نگاه کرد .
ز : چیکار میکنی ؟!
لیام لبخندی زد و گونه زین رو بوسید :
لی : فقط ما میتونیم به هم کمک کنیم ...
فضای اطراف زین کم کم محو شد و به اتاق خودش تبدیل شد .
به سرعت رو تخت نشست و به دور و برش نگاه کرد ...
ز : وات د فاک ؟
زین غلیظ گفت و جمله اخر لیام توی سرش تکرار شد .
ز : اخه این دیگه چه خوابی بود ؟
زین پوفی کشید و بلند شد و از اتاقش خارج شد و به سمت اشپزخونه رفت .
هری روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش حرف میزد .
اره ... دو هفته گذشته بود و نه تنها هری تازه دو روز بود که اومده بود خونه بلکه کوچیکترین حرفی هم با زین نزده بود .
ŞİMDİ OKUDUĞUN
OUR HELL *~z.m~*
Hayran Kurguزین: بهشت چیه ؟ هری : بهشت هِشت هِشت زین : فاک یو هزا بهشت واقعا یعنی چی ه : ببین چشاتو میبندی و دیگ نمیتونی به این دنیا برگردی دو تا در جلو خودت میبینی اون دری که قفله و نمیتونی بازش کنی بهشته ولی در دوم از قبل برامون بازه بهشت جای ما نیست این چ...